کشف دهان تو

It’s time, to say goodbye


نمی دونم چرا انقدر ب مشهد فکر می کنم. ب لاک پاک کنی ک ساعت سه و نیم شب با کلی خنده و شوخی بهم دادن و فکر کردم چقدر شادن. چرا خوشحالن؟

چند سال پیش بود؟

ب غروب قبلش تو صحن. ی گوشه نشستم و گفتم من دعا ندارم. اینجا می مونم هوا می خورم تا برگردید. اما نگاهم ب آسمون افتاد. ب ابرها و رگه های نارنجی. گفتم ما ری،  اینجا تنها جاییه ک آزادی هرچقدر میخوای گریه کنی..و چادر رو کشیدم پایین. غروب، محبوب ترین زمان برام تو طول شبانه روزه. و فکر کردم خدایا، اینجا هم غروب داره. اونم غروب داره.. و اونقدر گریه کردم ک خشک شدم.
چرا همش ب غروب نشسته رو سنگ صحن فکر می کنم. بخاطر دوباره و صدباره دیدن اجرای ۱۹۹۷ آندریا بوچلی و سارا برایتمن؟ شاید.

تو کتابی ک امروز می خوندم نوشته بود: مثل لحظه ای ک شب، صبح رو ب دنیا میاره.. نه! ترجمه ی زیبایی نشد..

 Like the moment night gives birth to the morning

و غروب، لحظه ای ک روز، گیوز برث تو شب

یکی اما متفاوت

و من دلم اون غروب با رگه های نارنجی زیر چادری ک برام بلنده رو می خواد بدون اینکه ما ریا ب مامان زنگ بزنه: تو می دونی اونجا چه فشاری روش هست.. و مامانم می دونست. مامانم نگران اون شهر بود.

    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    reinfection or maybe reincarnation

     

    بیست و چهار ساعته انگار یه سنگ بزرگ رو ب پاهام بستن و من باید طوری راه برم ک هیچکس نفهمه. این راز، از هزار سنگ سنگین تر. نمی تونم ب خواهرم بگم. نمی تونم ب نازی. حتی اگر کوهیار بود، ب اون هم نمی تونستم. حماقت دیروزم اونقدر بزرگ بود ک گفتنش شرم آوره. تو کل مسیر اشک ریختم و بلند بلند حرف زدم. با خودم. "ما رینا! تو اونجا چ می کردی؟" " ما رینا، چطور میتونی هربار انقدر بی مسئولیت و ضعیف باشی؟" "ما رینا! لعنت ب تو"

    دستم رو بردم جلو. گفت ما رینا؟ چه اسمی! و ب انگشت هام نگاه کرد. چقدر ضعیف شدی مگه ک دستت اینطور میلرزه... و فکر کردم کاش با هر چیز ک دم دستش بود میزد پشت دستم. روی سرم. توی صورتم حتی. گاهی یکی باید باشه و ب هر نحو ممکن جلوت رو بگیره ک اشتباه نکنی. اشتباهی ک هرچقدر میگردی کسی رو برای سرزنش کردن و کم کردن بار پیدا نمی کنی. همش تقصیر خودم بود. همون صفر تا صد معروف. حتی از ماشینمم شرمنده م وقتی می تونستم ببرمش انزلی کنار ساحل اما خلاف جهت بردمش. ما می تونستیم از فرعی کنار کاسپین بریم و برسیم ب اون جا ک سگ ها کنار آب بازی می کنن. من خیلی جاها می تونستم باشم و نمی دونم نوشتن این ها چ سودی داره جز ثبت اینکه من زندگی کردن رو بلد نیستم.

    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    صدای قدم های بی هدفش رو آسفالت ترک خورده

    من صدها و هزاران بار ب دنیا خواهم اومد. بعد از اینکه درخت گیلاسی تو کیوتو شدم، پنجره ی آبی کلبه ای تو ارتفاعات شاندرمن، گاو قهوه ای پررنگی شدم تو قرق جیره سر، بوته ی رز نباتی رونده ای بالای در خونه ی یه شاعر تو بیروت، پنیرفروشی تو فرانسه، صاحب یه چایخونه ی سنتی تو یکی از روستاهای Yorkshire، کفاشی تو یه خیابون فرعی بارسلون، ..
    بالاخره یه روز زنی میشم تو یکی از کوچه های تاریک سئول و آشنا میشم نه با هر آجوشی ای، نه هر پارک دونگ هونی، نه هر لی سان کیونی! من اونقدر تو اون کوچه ها تکرار میشم تا لی سان کیون تبدیل ب آجوشی ای ب نام پارک دونگ هون بشه چون هیچ ترکیب دیگه ای ب باشکوهی این نیست و نخواهد بود. و تا نیمه شب، تو اون کوچه ها قدم خواهیم زد و بهم خواهد گفت: 착하다
    من، تا ب اون زندگی نرسم، خونه م رو پیدا نخواهم کرد.

    • شنبه ۱۶ مرداد ۰۰

    رو صندلی روبروی کلسیفر

    فردا تولد باباست.

    نوشتم و ده دقیقه خیره موندم ب این جمله ی خبری. و بعد ب موزهای رو میز کنار در. ب جعبه ی خرمای زیرش. ب قوطی باز نشده ی کمپوت کنار ظرف نیم خورده ی هلیم ک گویا حلیم نادرسته. و بعد دوباره ب ”فردا تولد باباست”. بابایی ک هر روز وقت بیرون رفتن با دو انگشت ب در اتاق میزنه و میپرسه ”تو چه وضعیتی هستی؟ کجات درد می کنه؟...ما  رینا، چی دوست داری بگیرم؟ چی دلت می خواد؟” و من همیشه هیچ چیز، همه چیز هست. و شب باز دو تقه با انگشت ب در و میز دوباره پر میشه از چیزهای جدیدی ک فکر می کنه می تونه حالم رو بهتر کنه. من رو قوی تر ک بیشتر بجنگم. ک سردرد نباشه، حس ترشح پشت حلق نباشه، وزنه های رو دنده هام نباشه، هیچی نباشه و من بتونم آزاد شم تا مامانم بتونه دوباره نفس بکشه. کوئینا غذای خوب بخوره، پها دوباره بیاد خونه.

    تا حالم حال پارک دونگ هونی ک جی آن دمپایی هاش رو دور انداخته نباشه. درکنی ک مایکی رو نمیتونه ببینه. تا ایتادوری و فوشیگورو ی بعد نوبارا.

    هاولز مووینگ کسل رو تموم کردم. کاش هزار صفحه بود. کاش خوندنش هرگز تموم نمیشد. تا همیشه کنار هاول دراما کوئین و سوفی با موهای ب قول خودش رد گلد.

     

    فردا تولد باباست.
     

    • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰

    اینجا نفس غنیمته

    شش روزه جز ب قصد دستشویی، حمام و دکتر از اتاقم بیرون نیومدم. میرم و کنار شیر آب حیاط مسواک میزنم.

    مثل گوسفندی ک ب سمت ذبح گاه برده میشه، مسخ و منتظر.

    دو شب پیش درد و سوزش قفسه ی سینه ب حدی بود ک چهار اومدم اینجا و فکر کردم رفتن شاخ و دم نداره. شاید خیلی قبل تر ها داشت اما ن الان. و فکر کردم باز ک شاید باید یکسری چیزها رو پاک کنم. و کردم. ایمیل هایی ک اول یا آخرشون "دلتنگتم" داشت. حتی اونها ک نداشت. حتی اونهایی ک کاش میداشت. و سوزش بیشتر شد. سنگینی ن فقط جلو، پشت رو هم گرفت.. و بیشتر فکر کردم. رویا! خواستم بنویسم من رویا ندارم، هیچوقت نداشتم و این گاهی همه چیز رو آسون تر می کنه.  چهار و نیم دستم خورد و عکس های گالری باز شدن. عکسی از پشت برادرم دیدم ک جلوی فرشی تو فرشفروشی ایستاده بود. عکسی ک دخترش فرستاده بود و با طنز ماجرای خریدنش رو تعریف کرده بود. چهار و نیم صبح، پشت برادرم رو دیدم و سنگینی سینه م کمتر شد و فکر کردم باز. باز و بازهم. ک این ها شاخ و دم های نمردن هستن. بدون اینکه از صفحه خارج بشم خوابیدم.

    و خوب تر از روز قبل شدم.

    مآسم  صبح نوشت " از کنار معبدی می گذشتم. رفتم و برای تو و مادرت دعا کردم".. و شاید این درد کمتر، جواب خدای اون معبد تو یکی از روستاهای هند باشه.

    کاش برای همه ی قفسه سینه های سنگین دنیا دعا می کرد.

     

    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

    ما ری نای شعر من

    دیروز رفتم دیدار آقای ق بعد از شش ماه.

    همیشه وقتی میرسم به طبقه ای که دفترشون هست و وارد میشم، نفس نفس میزنم. و همیشه با علامت سوال نگاهم می کنه. از فاصله ی دور و زیر ماسک نمیشناسه. هربار صدام می لرزه و با ذوق میگم ”من ماری نام” و ماسک رو پایین میارم و کاش می تونستم حالات صورتش رو توصیف کنم. چشم های جدی و صورت جدی تر، ناگهان هر دو می خندن و همیشه بلند میگه ”ماری ناااا” و بلند میشه و مراجعه کننده هاش میفهمن ک این تازه از راه رسیده، عزیزه و صندلی کنارش رو خالی میکنن تا من بشینم.

    گفت چرا نفس نفس می زنی؟ 

    گفتم چون هربار میخوام بیام پیشتون تمام راه رو میدوام...

    خندید....

    بیشتر بیا. بیا ببینمت. ماری نا رو ببینم.. .زنگ بزن بهم

     

    منه درونگرا، با تمام سختی ارتباط برقرار کردن با آدم ها، وقتی جلوش میشینم حس می کنم هم خون هستیم. نه! هم خون چنین حسی نمیده. ما دوستیم. یکی اوایل سی سالگی، یکی اواسط هفتاد. و من دوستم رو دوست دارم. موهای سفیدش رو. ادب و آرامش کلامش، کت و شلوار همیشه مرتبش و تشکر همیشگی ”عروسیت بیام و برات گل بیارم”ش در برابر هدیه های ساده ی من.. گلی ک براش کاشتم، کیکی با طرح ما رینا، میوه های نوبرانه ی حیاط، ..

    از پله ها ک میام پایین، حالم هزار بار بهتره.

    • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰

    طیف های استیصال

    • جمعه ۱ مرداد ۰۰

    Frustrated is my middle name

    گویا همه می تونن تو بیان عکس بذارن جز من!

    با سفاری نمیشه. با کروم نمیشه. با هیچی نمیشه.
    کلی سرچ کردم ب هیچ نتیجه ای نرسیدم. میگن با فایرفاکس! فایرفاکسم نصب کردم و هنوز همون ”شما از صندوق بیان خارج شدید” و دلم میخواد داد بزنم نشدم! ن ش د م!!

     

    فردا قراره بارون بیاد. کاش بتونم برم ببینمشون...

    • جمعه ۱ مرداد ۰۰

    ای ناشتای عشق

    نمی خواستم ماه دیگه ای از ماه های آرشیوم کم بشه. تیر رو از دست دادن زیاد میشد.
    ن ک نخواسته باشم اما بیان و پیغام همیشگی ”شما از صندوق فلان خارج شده اید” و اجازه ی عکس کذاشتن ندادن.. اگر عکس نباشه من چرا باشم؟ اینجا چرا باشه؟
     

    ب همه دروغ گفتم. ب دکتر، به دوستام، ب خانومی با موهای بنفش ک ساعت یک و نیم شب بهم گفت ”تو زودتر برو داخل، من درد ندارم، بعد تو میرم” و حتی کمکم کرد رو تخت باریک ام آر آی بعد هزار تلاش ناموفق دراز بکشم.. حتی ب فیزیوتراپیستم..ب همه گفتم رو پله ها سر خوردم. حتی ب بابا. 

    با اینکه تجربه ی استراحت مطلقی بودن رو داشتم اما اینبار فرق داشت. اینبار فکر نمی کردم هیچوقت دوباره راه برم. دوباره بدوام.. برای منی ک مثل جی آن، دویدن همه چیزه.
    آسیبم در حد بیرون زدگی سه دیسک بود اما..
    این یک ماه گذشت. خوشحالم دیگه قرص نیست، آمپول نیست. خوشحالم بدون درد بلند میشم. نمی تونم کامل خم شم اما رانندگی سختم نیست. شاید یکی از این روزها آروم دویدن رو امتحان کنم. 
     

    تمام گره هام باز شدن. با کوه، با میسا، با بهی.. همه رو بریدم و بریدن و بریدیم.حالا مثل بادکنک نخ پاره کرده، بی هدف.. برای همه همین خوبه.

    تمام اینها ب جهنم، بی عکس چ کنم؟ 

    • پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰

    فرندشیپ ابوو آل

    با همون هزار و سیصد و چهارصد معروف شروع کنم؟

    شد، ب کسی تبریک نگفتم. جز به آقای ق. حتی مثل سال قبل زنگ نزدم و نگفتم "ببخشید غروب زنگ زدم، خواستم به عزیزاتون فرصت بدم زنگ بزنن" تا بهم بگه "تو هم عزیز منی"..

    پیام دادم. نوشت : عیدت مبارک ما رینای شعر من.

    من ما رینام. زنی ک از دریا اومده. از ته ش، اونجا ک نه ماه تاثیری داره نه باد. آروم، بدون بالا و پایین و این یعنی اتفاقی تو زندگیم نمیافته ک نیازی ب نوشتنش باشه، نیازی برای گذاشتنش برای خود آینده

    همم... شاید باید بنویسم که بعد از هفت سال، بحث شدیدی داشتیم. اونقدر جراحت عمیق بود ک نوشت:

    "I`m disappointed in you"

    اونقدر دردناک، ک نوشتم:
    " I`m disappointed in you"

    "now we have sth in common! disappointment"

    ..

    داشتم دوست ترین دوستم رو از دست میدادم. برای هر دومون عجیب بود که چقدر با هم اختلاف عقیده داریم. نمیفهمیدمش! نمیفهمیدم!

    چند ساعت بعد نوشت: نمی خواستم اذیتت کنم، بیانم خوب نبود. ببخش

    نوشتم love you asshole

    و تموم شد. نشدیم مثل قبل اما پذیرفتیم باید بپذیریم قرار نیست نگاهمون یکسان باشه. 

    همم... شاید باید بنویسم حالم خوب نیست. بدن درد، سردرد.. من مهم نیستم،نگران مامانم. بهش میگم خواهش می کنم نیا اتاقم، اما تا صبح بارها اومد دست گذاشت رو پیشونیم. فردا اگر بدتر شدم میریم دکتر. مامانو میبرم تا ویتامین بزنه.

     

    همم.. شاید باید بگم سیزن یک فرندزم و اونقدر خندیدم که آخرش زدم زیر گریه. بچه هام.

     

     

    • شنبه ۷ فروردين ۰۰