فردا تولد باباست.
نوشتم و ده دقیقه خیره موندم ب این جمله ی خبری. و بعد ب موزهای رو میز کنار در. ب جعبه ی خرمای زیرش. ب قوطی باز نشده ی کمپوت کنار ظرف نیم خورده ی هلیم ک گویا حلیم نادرسته. و بعد دوباره ب ”فردا تولد باباست”. بابایی ک هر روز وقت بیرون رفتن با دو انگشت ب در اتاق میزنه و میپرسه ”تو چه وضعیتی هستی؟ کجات درد می کنه؟...ما رینا، چی دوست داری بگیرم؟ چی دلت می خواد؟” و من همیشه هیچ چیز، همه چیز هست. و شب باز دو تقه با انگشت ب در و میز دوباره پر میشه از چیزهای جدیدی ک فکر می کنه می تونه حالم رو بهتر کنه. من رو قوی تر ک بیشتر بجنگم. ک سردرد نباشه، حس ترشح پشت حلق نباشه، وزنه های رو دنده هام نباشه، هیچی نباشه و من بتونم آزاد شم تا مامانم بتونه دوباره نفس بکشه. کوئینا غذای خوب بخوره، پها دوباره بیاد خونه.
تا حالم حال پارک دونگ هونی ک جی آن دمپایی هاش رو دور انداخته نباشه. درکنی ک مایکی رو نمیتونه ببینه. تا ایتادوری و فوشیگورو ی بعد نوبارا.
هاولز مووینگ کسل رو تموم کردم. کاش هزار صفحه بود. کاش خوندنش هرگز تموم نمیشد. تا همیشه کنار هاول دراما کوئین و سوفی با موهای ب قول خودش رد گلد.
فردا تولد باباست.
- پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰