شش روزه جز ب قصد دستشویی، حمام و دکتر از اتاقم بیرون نیومدم. میرم و کنار شیر آب حیاط مسواک میزنم.

مثل گوسفندی ک ب سمت ذبح گاه برده میشه، مسخ و منتظر.

دو شب پیش درد و سوزش قفسه ی سینه ب حدی بود ک چهار اومدم اینجا و فکر کردم رفتن شاخ و دم نداره. شاید خیلی قبل تر ها داشت اما ن الان. و فکر کردم باز ک شاید باید یکسری چیزها رو پاک کنم. و کردم. ایمیل هایی ک اول یا آخرشون "دلتنگتم" داشت. حتی اونها ک نداشت. حتی اونهایی ک کاش میداشت. و سوزش بیشتر شد. سنگینی ن فقط جلو، پشت رو هم گرفت.. و بیشتر فکر کردم. رویا! خواستم بنویسم من رویا ندارم، هیچوقت نداشتم و این گاهی همه چیز رو آسون تر می کنه.  چهار و نیم دستم خورد و عکس های گالری باز شدن. عکسی از پشت برادرم دیدم ک جلوی فرشی تو فرشفروشی ایستاده بود. عکسی ک دخترش فرستاده بود و با طنز ماجرای خریدنش رو تعریف کرده بود. چهار و نیم صبح، پشت برادرم رو دیدم و سنگینی سینه م کمتر شد و فکر کردم باز. باز و بازهم. ک این ها شاخ و دم های نمردن هستن. بدون اینکه از صفحه خارج بشم خوابیدم.

و خوب تر از روز قبل شدم.

مآسم  صبح نوشت " از کنار معبدی می گذشتم. رفتم و برای تو و مادرت دعا کردم".. و شاید این درد کمتر، جواب خدای اون معبد تو یکی از روستاهای هند باشه.

کاش برای همه ی قفسه سینه های سنگین دنیا دعا می کرد.