کشف دهان تو

چراغی بیفروز...

شاید باید دوباره برگردم اینجا. از اون برگشتن ها که رفتنی بعدش نیست( از اون برگشتن ها که فقط تو قصه ها میشه شنید)

INFP T!

و من در همین چند حرف خلاصه میشم! اونقدر منم، که حتی دلم نمی خواد بگم این یعنی چی! این منم بودن.. 

ایده آلیستی که خودش رو به صلابه میکشه چون اکسپکتیشن هایی که از خودش داره رو نمیبینه! و وقتی قضیه مربوط به بقیه ی آدم هاست، ایده آل گرایی بی معنی میشه. من، آدم ها رو همونطور ک هستند دوست دارم. Flaw فلا، بی معنیه و من، چشمام و قلبم هیچ عیبی تو اونها نمی بینیم.. اما خودم.. و خدایا، خودم.. چرا خودم.. من(ک نیازمندترینم وقتی پای مهر وسطه، پای بخشش و مقبول بودن و دوست داشته شدن) چرا انقدر به خودم سختگیرم؟
همیشه اینها برام معما بودن تا اینکه این چندحرف برام باز شدن، معنا شدن و دیدم که این من نیستم. هستم اما تنها من نیستم! و این تسکین بود. نه مثل آب روی آتش! شاید مثل احساس سوخته شدنی که به تماشا گذاشته نشده!

 

 

    • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

    برای تو که اجباری نیست هیچ چیز برات، اگر از اینجا رد شدی..

    عکسی به دست داشت از خود

    آن را نشان من داد

    پرسید:

    با این مشخصات، کسی را ندیده‌ای؟

     

    عمران صلاحی.

     

    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    Hallelujah

    بعد از شش ماه کلید رو انداختم تو قفل، پیچوندم و در باز شد.

    و شروع و پایان همه چیز با سیاه و سفیده..

    • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۰۰

    مثل مادر آقای جیم

     

    صدای پریا کشفی تو گوشمه وقتی ناهید عرجونی می خونه:

    اینجا کوچک بودم

    و تو هنوز خشمگین نبودی

    و من..

     

    میگن برا دستت گل میشه. گاهی میگن بخاطر اینه ک با گل ها حرف میزنی. گاهی، ..

    اما این شوق زندگیه که منتقل میشه. 

    • شنبه ۱۷ مهر ۰۰

    No intention to watch Squid Game

    بعد از پشت سر گذاشتن نوشتن صرفا برای یک ”تو”، دیگه دلم نمی خواست اینجا چیزی جز عکس باشه اما صفحه ها رو میرم عقب و میبینم ک دارم زندگیمو اینجا تایپ می کنم. شاید از زمانیکه ک ب سختی می تونم عکس بذارم..

    انی وی

    دایی رفت. انگار دیروز بود ک کنار مزرعه بودم. ماشینی ب سرعت میگذشت. ناگهان ایستاد و راننده پیاده شد. با چهره ای خندان، مثل همیشه. گفت ما رینا، ماه رخ جان..

    نمیخوام بنویسم.. حالا رفته و رو سیمان، گل های گلایل پرپر شده..

     

    مری م خوب نیست. جواب هلیکوباکترپیلوریم منفی بود. وقت اندوسکوپی گرفتم.. چهارمین دکتر گفت چند سالته؟ تکرار دکترهای قبلی.. استرس، اسید معده. اما بیا بررسی کنیم..

    بابا روزی چهارصدبار می پرسه ما رینا! الان چطوری؟ ب دردت چه درصدی میدی؟ نسبت به دیروز؟ نسبت ب هفته ی قبل؟ ما رینا...

    وقتی امشب پونصدبار پرسید، با خودم فکر کردم ک چقدر سختشونه، ک پشت پرسیدنا پنهان میشن

    فردا هیومن دیسکوالیفیکیشن میده و من دلم میخواد اونچه بوجونگ ب پدرش تو ایستگاه اتوبوس گفت رو ب خانواده م بگم..

    فردا عارف ضبط ماشینمو میاره و من می تونم دوباره خودم رو با فرنگیس سیاوش خفه کنم.
    کاش بارون نیاد.

    نازنین ب زودی ازدواج می کنه. نازی..

     

    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    در خونم

    شب زنگ زد.

    عمه ماری میشه صبح بری کتابام رو بگیری؟..

    و وقتی زیر بارون وسط حیاط دبیرستان ایستاده بودم و بسته ی کتابهایی ک روش نوشته بود تجربی پایه ی دهم، تو بغلم بود، اشکام سرازیر شد. ک تو کی انقدر بزرگ شدی؟ مگه دیروز نبود رو پله ها انگشتاتو لاک میزدم وقتی تازه راه رفتن یاد گرفته بودی؟

    هربار میگی عمه ماری میشه...؟ من حتی به ادامه ی جمله ت نگاه نکرده، میگم حتما. هرچی بخوای من انجام میدم. جمله ت رو با ”میشه” شروع نکن. با ”اجازه هست؟”.
    فقط اونچه میخوای رو بگو.

     

    دیروز برای اولینبار با افشان حرف زدم. یه پاکستانی مقیم کانادا. فهمیدم یه پسر داره، همسرش رو دو سال پیش از دست داد. همسرش و ب قول خودش هر پارتنر این کرایم. ما درباره ی آجوشی حرف زدیم. درباره هیومن دیسکوالیفیکیشن و اینکه چطور کانگ جه و بوجونگ اشک ب چشمامون میارن و چقدر آهنگ های مای استوری و زیر سایه ی شکوفه دردناکن. اینکه چقدر حق زندگی داریم، تنها صرفا بخاطر انسان بودنمون و نه برای دختر، مادر، خواهر، کارمند، و هیچ تایتل دیگه ای. صرفا فقط برای انسان بودن.. و چقدر بار شرم یک فیلیر بودن سنگینه. اونقدر سنگین که بوجونگ نیمه شب کنار اون دریاچه ایستاد و به نبودن فکر کرد. پلیس اومد و بردش. گفت ب کسی زنگ بزن تا بیاد ببرتت و به کانگ جه پیام داد. کانگ جه ای ک بهش گفته بود اگر یک روز اتفاقی هم رو دیدیم، دوست داری با من بمیری؟

    افسردگی لایه های زیادی داره و من صلاحیت حرف زدن راجع بهش رو ندارم.. 

     

    یک هفته ست شبانه روز بارون میاد. بخاری ها روشن شده و من.. مری م آروم تر از قبله از وقتی فهمید شاید باید آندوسکوپی انجام بدم.

    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    Human Disqualification

    از اینستاگرام ب پینترست، از پینترست ب واتسپ، از واتسپ ب تلگرام، از تلگرام ب اینجا.. و هنوز پیدا نشدم. هنوز گمم. هنوز خونه م رو نمی بینم. نمیتونم بیشتر از پنج دقیقه بمونم. از اینجا ب کجا؟

    نگاهم به بوته های کوچولوی گیلاس اورشلیم افتاد. یک ماه پیش کاشتمشون و حالا قد یه انگشت شدن. اونا هم رشد کردن اما من موندم. مثل ریشه های پتوس تو آب پشت پنجره. بارون میاد، نمی تونم کتاب بخونم، نمی تونم با رزین چیزی درست کنم، نمی تونم گرامر کره ای رو یاد بگیرم، نمی...

    روبروی دریا نشسته بودیم. می نا گفت: گاهی با روانکاوم درباره ی تو حرف میزنم... و فکر کردم شاید منم نیاز داشته باشم. ن صرفا ب روانکاو و تراپیست و..! شاید ب یکی مثل کانگ جه، یا دونگ هون.. اونها ک خودشونم تا خرخره پایینن اما وقت حرف زدنت، حتی چشم هاشونم بهت گوش میدن. چشم هایی ک ب صورتت خیره میشن و با هر پایین رفتنت، مردمک ها گشاد و تنگ میشن.
    اما خب..من حرفی ندارم.

    هر صبح، شش بیدار میشم و روز کش میاد. من دلیل این بودنم رو فهمیدم.

    • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

    شما، متولد قلب من هستید

    فردا بیست و دو سپتمبره.
    بیست و هفت سال پیش چنین روزی اومدید. این روز تولد منه.
    سال هاست میشنوم ”ی روز خسته میشی ازشون”، ”ی روز دیگه نمیخندونن تو رو”، ”ی روز ...”.. و تو تمام این سال ها من صدای خندیدنم از اون لف ترکها بیشتر بوده، اشکام بیشترتر! حتی الان ک تو فولدر ”I adore you"ی پینترستم، دنبال قابی میگشتم که هر شش تا باشید، چشم ها پر بود.

    تو این سال ها با امثال خودم دوست شدم. با اونها ک اندازه ی من دوستتون دارن و حتی یکیشون آدم بدی از آب در نیومد. یکی از یکی بهتر. بخاطر شما، من بهترین هارو پیدا کردم.

     

    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    خوب مثل بوی وینستون

    زنگ زدن، پشت آیفون یکی گفت : سلام، ما ریا هست؟
    مامان نگاهی ب من کرد و من من کنان گفت: نه اما ما  رینا هست؟

    گفت اوه اره، من دوست ما رینام.

    مریم بود ک یکسال و نیم شاگردم بود و بعدش ک گفتم کارت باعث میشه بی برنامه بریم جلو و دیگه نمی خوام معلمت باشم، شد دوستم. دوستی ک بارها بیرون رفتیم، ناهار خوردیم با هم، ..

    اسمم رو یادش رفته بود. حالا این ک تمام این سالها من رو تیچر خطاب می کرد شاید می تونست دلیلی پذیرفتنی باشه اما باز هم لحظه های مضحکی بود.

    تو حیاط ایستاده با فاصله ی زیاد حرف زدیم. از مریضیم، از مریضیش.. از عمل های کنسل شدمون، از کم شدن فروشش و از گلو درد ش و سینه دردم

    گفت سیگار بکش! باور کن خوب میشی. دو سه تا کافیه. من دیروز کشیدم تا ساعت ها گلوم خوب بود. بیا خونه م من بهت میدم


    وقتی لبخند از رو سر ”آخه به من میاد این کارا؟”م رو دید گفت خب باشه. بیا... یه نارنگی سبز داد. بو کن.

    من اما عاشق بوی سیگارم. فقط بوش. ن خودش

    و چرا هنوز این عکس هست؟ وقتی هیچکدوم از چیزهایی ک توشن دیگه نیستن. حتی ساعتم، حتی دستم هم دیگه اون دست نیست. لاکم. 

    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    با چراغ بنزین روشن

    ب مامان گفتم بریم دریا. و رفتیم. آخرینبار دی بود. گفتم می خوام برم تو ساحل بدوام. اما نشستم و نگاه کردم. 

    مثل وقتایی ک بچه بودم و میبردنم دکتر و دکتر صدام می کرد دریا، امروز رو خواستم فقط دریا باشم.


     

     

    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰