کشف دهان تو

Trigger finger and maybe a horn

شاید باید گاهی عکسایی مثل این، ک خودم میگیرم رو بذارم. شاید یکم بدوام خوب بشم. شاید نیاز دارم چندتا آدم ببینم. آدم های سفید. آبی. قرمز و سیاه..یا بی رنگ مثل خود سوکورو

    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

    کاش این فیلد گاهی می تونست خالی باشه

     

    رفتم دکتر. ب تاریخ آخرین ویزیتم نگاه کرد و بعد ب تقویم. و روزها رو شمرد. گفت نمیشه. خیلی زوده برای دوباره مبتلا شدن. اکسیژن 98 و حرارت 37. اسکن ریه م. همه چیز خوب بود.

    پرسید چیزی نخوردی ک اذیتت کنه؟

    نمی تونم بهت چیزی جز ویتامین بدم و ضدحساسیت.

    اسمش پرستوئه و من از صداش، از رفتارش، از صورتش خوشم میاد. یه دکتر جوون و خوش اخلاق. بهم گفت برو بیرون، خونه نمون. بگرد. خونه موندن حساست کرده.

     

    می خوام برم بیرون اما دلم نمی خواد. هر شب میگم فردا میرم و رو نزدیک ترین ساحل میشینم. صبح ک میشه دلم نمی خواد. ما ریا میگه افسردگی. میگه هممونو گرفتار کرده. میگه اگر تلاش نکنیم آسیب میبینیم.. برو بگرد، نهایت اینکه از ماشین پیاده نشی..

    نمیگم وقتی حس این رو دارم ک چیزی تو گلومه، تو مری، وسط پشتم.. و یک لحظه ول نمیکنه، نمی تونم از هیچ منظره ای لذت ببرم. کرونا نیست. باشه. اما چیه؟ بالازدن اسید معده و اون گلوبس سنسیشن معروف؟ اما برای معده م دارو می خورم. لبنیات و خام خواری و کافئین و هر کوفت دیگه ای رو کنار گذاشتم. بالشم رو بلندتر کردم. فقط آب ولرم می خورم. عسل عسل یعالم عسل.. و الان دارم کمپوت سیب درست می کنم تا مامان کمتر ب صورتم خیره بشه. کمتر بگه زرد شدی، زیر چشمات کبوده.. کمتر بگه پریودی باید تقویت شی... و نگم من گرون ترین شربت های ویتامین رو می خورم.

    نمی دونم چی داره من رو از درون می خوره؟ این حس گیر کردن از استرسه؟ من اما کمتر پیش اومده تو شرایطی ک دور و برم کسی آسیب ندیده، استرس داشته باشم.

    شش روز گذشته. و من هربار با انگشت هام میشمارم. ب خودم میگم بیست ک رسید و هنوز این هلو تو گلوی من بود مجبور میشم پیگیر بشم.

     

    نخل مرداب های جوانه زده رو تو گلدون کاشتم و گذاشتم زیر بارون. می خوام مادام بواری رو بخونم. دلم برای دانش آموزام تنگ شده. هنوز کادوی تولد مینا رو سفارش ندادم. هنوز نرفتم اون گلدونا رو بخرم. دیجی کالا پیام اومد ک بسته ی خودکاری ک سفارش دادی بخاطر بدقولی فروشنده کنسل شد و یه کد تخفیف بیست تومنی داد اما من اون خودکارهای رنگی رو می خواستم. مامان داره آش کدو درست می کنه و گیلانی باشی و آش کدو دوست نداشته باشی؟. توی یکی از زندگی هام عاشق زنی ک پیراهن نخی سفید و صندل انگشی پوشیده و لاک ناخن های پاهاش سفیده میشم. 

    کاش اینی ک تو گلومه طوری باشه ک مجبور نباشم نگران منتقل کردنش ب بقیه باشم. و فردا هاسپیتل پلی لیست میاد.

    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    Globus

    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

    Dark enough, enough to see your light


    مثل چندماه گذشته، تمام روز تو اتاقم. نگذاشتم مامان بیاد تو و هرچقدر گفت ما  رینا، نیست، باورکن نیست تو تازه مریض شدی.. خواهش کردم ک برو، تورو خدا برو. این علائمی ک من دارم هیچ توجیهی نداره. تمام سایت های پزشکی رو سر زدم، تمام مقاله های انگلیسی مربوط ب ری اینفکشن رو خوندم و هیچجا نگفت تو این مدت کوتاه میشه دوباره مریض شد. ما ریا پیام داد و اشکام ریختن. دیشب نازی هم زنگ زد گریه کردم. مامان رو ک تو اتاق راه نمیدم خودم گریه می کنم. ن بخاطر حالم. فقط کم آوردم، خسته شدم. دیواره ها فرو ریختن و ب قول اون کوت ک نوشته بود : I've lost babies to the sky

    بارون کم شده اما هنوز صدای چک چک میاد. از صبح، پشت این پرده های سفید، ده ها وبلاگ خوندم. سعی کردم کتاب بخونم اما نتونستم. کتاب انگار من رو جلوی آینه مینشونه. حس می کردم باید ب زور خودم رو ب یک گروه بزرگتر بچسبونم. ب گروهی ناآشنا. زندگی ها رو خوندم و گفتم ببین ما ری! تو تنها نیستی. بیرون این دو پنجره، خیلی ها هستن. برای اولینبار دو گیلانی ک اسم مکان ها رو نام میبردن میشناختم و تو سرم میدیدمشون. یکی دیگه ک اسم وبلاگش پله بود، اشاره ب فرندز اونجا ک همه تو مسیر رفتن ب پیست اسکی، بین کاج ها گیرافتاده بودن. یکی ک از نرسیدن ب قطار و ماشین پرنده ی پشت پنجره نوشته بود. یکی ک .. یکی دیگه..

     

    شهیار قنبری داره میگه: تو ب دلریختگان چشم نداری بی دل... و من دلم می خواد برام. از میدون نزدیک بی بی حوریه بپیچم سمت راست. پونصد متر بالاتر، دور بزنم و تو اون کوچه ی ساکت اونقدر برم تا ب در کرم برسم. پشت در بمونم بی اونکه پیاده شم.
    برگردم و پنج دقیقه ی بعد کنار دریا باشم.

    حس می کنم دیگه زنده نیستم. یک وجود نداشتن بی ارتباط ب جسم. و این تازه ست. بود اما ب عقب زده میشد. حالا پیروز شده و من با پرچمی ب سفیدی کاشی های حمام، تسلیم شدم.

     

    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰

    I’m having a moment

    چرا انقدر همه چیز سنگینه؟
    رو شونه، رو قفسه ی سینه م. و از دیشب انگار یکی با چاقو ب پهلوی ابرها زده. و یهو پاییز شد. و تا صبح زجر کشیدم. هزار بار بیدار شدم و هربار فکر کردم چرا باید همیشه آرزو کنم ک زمان ب بیست و چهار ساعت قبل برگرده؟ منی ک دیگه ب ندرت کابوس میبینم چرا هنوز سنگینیه اون ک روی یک طرف صورتم فشار میاورد تا تکون نخورم رو یادمه و حتی اون لحظه هم آرزو می کردم کاش هنوز دیروز بود. کاش تنها بودم مثل وقتی فاطی هنوز ایران بود و تو گلزاران. از اون نوع تنهایی جسمی. کاش مثل یک زن سی و دو ساله تصمیم میگرفتم. کاش نمیومد و نمیومدن و کاش نمی رفتم و نمیرفتیم. مثل ی شطرنج باز ناشی، هر حرکت این روزهای من اشتباست و من هیچوقت نفهمیدم چطور می تونن مسئولیت یکی دیگه رو قبول کنن و کابوس نبینن.
    تمام این جمله ها فقط برای خودم معنا داره. واضح ننویسی یک نوع ترفند برای کم شدن شدت رنجه وقتی فکر می کنم اگر بنویسم و بخونم و بخونمش شاید کمتر بشه. و می نویسم، اما گنگ.

     

    سردرد دارم، استخون درد و سینه م باز انگار زیر وزنه ست. به زحمت یکماه شده از اوج مریضیم و حالا من دوباره با این علائم درگیرم وقتی حتی دیگه سر کار نمیرم. خیابون های رشت رو یادم رفته. در جواب    ن   برای دیدار، عذرخواستم و گفتم بخاطر خودت، بخاطر خودم و بخاطر بقیه ی آدم ها بیا همدیگر رو نبینیم. و گفتم تو هم مثل ماسم ک دیگه خجالت میکشم از هر نوع بیماری براش بگم، نباید بدونی من چه حسی دارم این روزها.
    از استرس نیست. من درد سینه م رو میشناسم. ریه های ملتهبم قرار بود تا الان خوب شده باشن اما چرا؟
    چرا طوری شده ک مثل نارنجک ضامن کشیده شده، نگران دور برم هستم.
    کاش تنها بودم

    • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

    شاید بعدا، شاید تو ی شب سفید از اونها ک وسطاش برف میاد

    هر دو رو بردم تو اتاقم، بخشی از موهاشونو دکلره کردم، بنفش کردم و بخش های آبی موهای خودم رو آبی تر.

    گفتم هرکسی چیزی گفت بگید خاله م. بگید عمه م.

    سیزده و پونزده سالگی دلیلی برای نداشتن موهای رنگی نیست. برای همین یذره حس خوب.

     

    دیروز ماهایی ک جغد برامون نامه نیاورد، از رفتن ب سکوی نه و سه چهارم بازموندیم. و تولد مینا بود وقتی گفت دلم تولد تو قطار می خواد.

    از همه طرف خبر حاملگی میاد و هلث نشون میده پریودم باید خیلی وقت پیش اتفاق می افتاده. رحمم مقاومت می کنه و باور نداره ک باید تسلیم بشه. ک بکرزایی تو مارها اتفاق میافته و من اما مار  ینام.

     

    این چندروز هربار میرم حیاط، پروانه میبینم. پروانه هایی بزرگ که کنار هم میرقصن و حالم خوب میشه. از روزی ک ناتان عکس اون پروانه که رو بال هاش 88 داشت و سر ساختمونی ک دیوارهاش رو بالا میبردن گرفته بود، نشونم داد مرتب پروانه میبینم.

     

    دلم کوه می خواد، دریا می خواد، جنگل می خواد و با همشون فاصله ای کوتاه دارم اما..

    محبوبه آروم گفت شاید برای همیشه از اینجا بره... و این از اون قدرت ها می خواد ک من در خودم نمیبینم.

    بچه ها از شروع کلاس می پرسن اما من پشت ی دیوار شیشه ای قایم شدم. کتاب می خونم و کتاب می خونم. من لابلای گلدون های سفالی ای ک تازه خریدم و بابا طوسی رنگشون کرد، نشستم و امیدوارم کسی نبینتم. جایی بین فیلم های هنگ کنگی ساخته شده تو دهه ی نود.


     

    • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰

    و انگار ما همه عاقل بودیم..

    رفتم رو پله ی حیاط نشستم، مامانو صدا کردم و قیچی رو دادم دستش.

    گفت ما رینا! من بابام آرایشگر بود یا مامانم؟

    گفتم ببر! فقط ببر مهم نیست اگر هیچ مدلی نداره، اگر میزون نشه. هرچقدر کوتاه تر بهتر.

    بلند ک شدم بابا اومد بیرون، سه بار پرسید موهاشو زدی؟!!! چرا؟؟.. این شکلی؟ بچه بودم، خونواده ی X موهای دختراشون همیشه اینشکلی بود! چون موهاشونو با چاقو کوتاه میکردن،قیچی نداشتن. آبی هم که کردیشون، یجوریه..

    گفتم مهم نیست. دوست دارمش

    مچ پای راست مامان درد می کنه. زیاد و میلنگه و حرف گوش نمیده و استراحت نمی کنه و سر همین بحثمون میشه. بهش گفتم تو تمام عمر بهمون یاد دادی ک ”غم جونتو بخور”، پس کی خودت اینکار رو میکنی؟

    و هرروز منتظرم علائم بده.. میفهمم یجوری بودنشو..

    غروب بردمش بجارخاله. از کنار ریل ها رفتیم و رفتیم و تا چشم کار می کرد مزرعه بود. گاهی یه خونه ی قدیمی وسطشون، گاهی یه ویلای جدید اما به ندرت آدم دیدیم. شاید دو یا سه تا

    مامان گفت چ دلگیره، چطور زندگی میکنن اینجا

    گفتم چ دلبازه، کاش اینجا زندگی می کردم.. عروس یکی از این خونه ها میشدم. 

    من برای تو شهر بودن برش نخوردم.  می دونم تو جاهایی مثل اونجا، درصد افسردگی اندازه شهره. شاید بیشتر. اون حجم از سکوت، سادگی و دورافتادگی برای خیلی ها غیرقابل تحمله..

    اما هنوز می خوام عروس یکی از اون خونه ها ک گاو داشتن بشم.. خونه ای ک پسرش گیلکی حرف بزنه.

    • دوشنبه ۱ شهریور ۰۰

    مامان گفت من بچه م رو میشناسم..

    دو سال پیش برای اولین بار stoic رو تو متنی درباره ی اجوشی دیدم و فکر کردم چقدر خوبه که پشت کلمه ای ب این کوچکی، انقدر حرف هست. و باز فکر کردم ک انگار این کلمه برای اجوشی درست شده!برای پارک دونگ هون. کسی که درد رو تحمل میکنه و بروز نمیده.

    اما اشتباه می کردم. ما ریا. استویک رو برای خواهر من گفتن. وقتی در رو باز کرد و من با زنی روبرو شدم ک از شدت ضعف نمیتونست حرف بزنه.همون ک نیم ساعت قبلش بهم پیام داده بود ”خوبم خواهر. خیلی بهتر از قبلم”!
    غذاها رو گذاشتم رو پله ها و تو راه برگشت باز اشک. بهش گفتم چطور تونستی من رو فریب بدی؟! خودت رو حتی! تا کی می خوای پشت نگران نباشین ها پنهان بشی. وادارش کردم بره سرم بزنه. صبح بابا حلیم گرفت بردم براشون.  اومدم خونه بابا گفت چی بگیرم؟ گفتم کمخونی شدید داره و دکتر گفت نباید مایعات زیادی بخوره. رفت دل و جگر گوسفند گرفت. سریع خرد و بسته بندی کرد و با نون تازه داد دستم که ببرم. تو راه مامان گفت ما ریا عاشق کشتاست، بگیر براش.

    ب شوهرش گفتم هیچکس اگر ندونه منی ک همیشه خونتونم می دونم ک همیشه تو یخچالتون پر از میوه و انواع خوراکی هاست. کابینت ها پر از پسته و گردو و عسل و ارده و شیره ی خرما. اما همین ک چیزی برای خواهرم درست می کنم و میارم، حال خودم بهتر میشه. حتی با اینکه می دونم نمی تونه قرمه سبزی بخوره اما..

    همین ک تو ساعت های مختلف بدون اطلاع میام و بچه ها از صدای موتور ماشینم میفهمن ک اومدم و میان در رو با ذوق باز می کنن برام تراپی هست..  

     

    • دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰

    من رو ب ۲۱ مارچ ۲۰۱۸ برگردون

    بعد از دو روز رفتم اینستا تا ب ماسم بگم خوبم. یادمه روزی رو ک بهش گفتم من غریبه ها رو اکسپت نمیکنم. مضحکه از رو عکس پروفایل انتخاب شدن و گفت یکم فرصت بده، شاید دوستای خوبی شدیم. و شدیم.

    هر روز میپرسه: ماری خوبی؟ هر روز از گل های تو حیاط، کنار خیابون، از قطره های بارون رو برگا عکس میفرسته. 

     

    رفتم ک بگم خوبم اما نمی خوام اینستا رو باز کنم. گفتم سلامت روانیم ایز دیتریوریتینگ. اینجا ک میام همه دردا چندبرابر میشن.

    نوشت میفهمم..

    حالم اما تو پینترست خوبه. بین عکس کلبه های انگلیسی، مای آجوشی، فرندز، ایلستریشن های سوزان ویلر، و صحنه های تراشیده شدن موهای جکسون تو بدر دیز.

    می خوام هاسپیتل پلی لیست ببینم و این انتخاب خوبی نیست.

     

    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰

    ای همه سقف و ستون و همه آبادی من

     

    من دلم می خواد خواهرم رو بغل کنم. مدتی طولانی. این مدت ک همه مریضیم، ب این فکر کردم کر چرا ما هم رو بیشتر بغل نمی کنیم؟! دلم خواهرمو می خواد. چشم های سبز پررنگش ک وقتی نگاهش می کنم دوتا خورشید از لابلای شاخه های اون دو جنگل معلومه. امروز صدای گرفته ش رو شنیدم، بینی کیپ شده ش. یازدهمین روزه فردا.. کلی خندیدم و شوخی کردیم و آخر قطع  کردیم. پنج ساعته بی دلیل اشک سرازیر میشه.

    نوزده سالم بود. تاپیک رل مدل. همه آدم های معروفی رو نام میبردن. نوبتم شد، گفتم خواهرم.

    بیشتر از یک دهه گذشته. هنوز جوابم خواهرمه. خواهر بی نظیرم.

    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰