پسورد رو تایپ می کنم، در که باز میشه و وارد میشم، برمیگردم عقب و تب رو می بندم. خیلی وقته.
اینبار اما باید چیزی بنویسم. از همون معمولی های خاکستری که سال ها و سال ها تکرار شده.
بنویسم از اولین آفتاب بعد از هفته های بارون، باد ملایم و پنبه های پراکنده، برگ های زرد و موج نامرئی اندوه..
مدتی هست صحبت از رفتن از این خونه ست. هیچکدوم راضی نیستیم. هیچکدوم نمی تونیم از دیوارهای قدیمی این خونه دست بکشیم. آزادی اینجا، سکوت و آرامشش..
بابا میگه برف دیگه ای رو نمی تونه تحمل کنه و باید به فرداها فکر کرد.
خونه ای که مثل بارو، خونه ی ویزلی ها، تکه تکه اضافه شده بهش و الان با دویست متر زیربنا فقط یه خواب بزرگ داره. داینینگ روومی بزرگ که خودش اندازه یه خونه ست. حیاط ال و درخت انجیری که آسمون رو دوست داره.
میگم نمیام. همینجا تا زمانی که رو سرمون خراب شه می مونم. میگن بیاید بریزیم و آپارتمان بسازیم اما من متنفرم از این پیشنهاد. اما واقعیت ایستاده چشم تو چشم. باید موقتا بریم جایی و اینجا رو خراب کنیم..
مدتیه دوباره با ح زبان کار می کنم. هر شب زنگ میزنه و فیلمی رو که من انتخاب می کنم رو برام تعریف می کنه. نتونستم قانعش کنم که تمایلی به این کار ندارم. بعد ماه ها زنگ زد و بهم گفت دقیقه ی قبل مردن هر آدمی، تمام زندگیش جلوی چشمش میاد و چیزهایی هست که از انجام ندادنش پشیمون میشه... و منظورش این بود من، لحظه ی مردنم از اینکه بهش زبان یاد ندادم پشیمون میشم!... گفتم مطمئن باش اون لحظه هیچ چیز برام مهم نیست اما باشه. تسلیم
کوه حالش خوب نیست. بهم نمیگه چشه. بهش گفتم تو تمام لحظه های سخت، لطفا فراموش نکن تو عزیزترین غیرهمخون من روی این خاکی. من، دور اما کنارتم. تولد دوست دخترش هفته ی دیگه ست و من در تدارک اماده کردن هدیه ام.
دوباره هری پاتر می خونم، هر جلد رو تو یک روز! مینا گفت چطور انقدر سریع اخه؟!.. این جادوی هری پاتره! و خب کنار گذاشتن گوشی تمام روز. رفتن از اینستا. تموم شدن بخشی از کلاسا. تمایل دوباره ب حرف نزدنم
از صبح رفتم خونه ی شاگردم ک حالا دوستمه. ناهار خوردیم. رفتیم بیرون. مغازه ش رو نشونم داد که هفته ی دیگه افتتاحیه ش هست.
آدم هایی که با دستاشون چیزی میسازن، جذاب ترین آدم های دنیا هستن. مردی که با دستش چیزی میسازه ایز سو هات! اولین کراش زندگیم پسری بود که تو مسیر دبیرستان مغازه ی سازه های چوبی داشت. دیدنش وقتی کتابخونه ی بزرگ سفیدی رو درست می کرد، هیجان انگیز بود. و هزارالبته زنی که...
دیگه هیچ چیز با ربط و بی ربطی برای تایپ کردن نیست.
اها، دوست جان گفت که جلد دوم کتاب ما رینا زیر چاپه.
همین چیزهای کوچک.