کشف دهان تو

بدون سنبل

سی اسفند نود و نه. نه صبح.
وسط اتاق دراز کشیدم و ب نور پشت پرده نگاه می کنم. هیچ صدایی نمیاد ب جز هههه ی کشدار بخاری ک روش برش های نازک کیوی گذاشتم تا خشک بشن، ک اگر اون هم نبود، نگران گوش هام میشدم. این شکل از سکوت برای اون ها ک ب صدای شهرهای بزرگ عادت دارن، دیوانه کننده ست، همونطور ک شلوغی اون ها برای ما.
آفتاب بیرون پنجره خسته ست. پسوریازیس صبح بیدار شد و تصمیم گرفت یادم بیاره همیشه هست حتی اگر نباشه! سرم خون اومد و یاد...

پنج دقیقه صبر کردم تا اسم دکترم یادم بیاد اما فقط چهره ش یادمه. کراواتش. اسم منشیش اما خودش نه. می دونم تمام وقت هایی ک نمی تونم چیزی رو ب یاد بیارم، نباید سعی کنم چون بیشتر گم میشم.

بیشتر از همه چیز نیاز به دوییدن دارم. وقت هایی ک میدوام حس می کنم زنده م. مثل جی آن.

می خوام برم بیرون، ریملم اذیتم می کنه و فکر می کنم شاید بشه به کسی تبریک نگفت.

 

 

    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    Pourquoi? L'art, la beauté, c'est ça la vie

    تبدیل شدیم ب یکسری آدم بی ریشه.. با دست های باز و آماده ی رها کردن. موندن رو بلد نیستیم. پاهامون به هیچ جا بسته نیستن. ما متعلق ب هیچ هستیم!

    هیچ کسی اینجا چیزی نمی نویسه. اونجا هم همینطور و حتی اونجا! درامابینز هم هیچ!

    هی دنیامون بزرگ و بزرگ تر میشه و ما کوچک و گم تر! تو عظمت اونچه احاطه مون کرده، گم شدیم. مشتی تماشاگر! مسخ! ما تا استخوان ترسیده یم!

     

    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    برام یه جفت دمپایی بخر

    • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

    همه چیز فرو ریخت. سپر پایین.. دست ها بالا.. و تمام

    • شنبه ۱۷ آبان ۹۹

    ناخن انگشت وسط دست چپ.. لطفا.. 제발..

     

    • پنجشنبه ۸ آبان ۹۹

    وسط یک صفحه ی بزرگ سفید

    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    گرد و غبار شناور در باریکه ی نور

    دلم می خواد برم تو تک تک وبلاگ ها و براشون بنویسم "ممنونم ک می نویسی". به تعدد خط ها نگاه می کنم و دلم می خنده. مسخره ست شاید اما وقتی می بینم آدم ها کارهایی رو می کنن ک من دیگه نمی تونم، دلم گرم میشه! جایی میرن که مدت طولانی نرفتن.. مثل روزی ک تو درامابینز برای یکی از بینی ها نوشتم که از اینکه می بینم بعد دو سال لاگد این شده اشک تو چشام جمع شده! لابد ب نظرش احمقانه بوده اما دلم می خواست بگم.


    می خوام بنویسم اما نمیشه. 

    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    چشم های آب ی

    بعد از دو سال، لپ تاپ م رو از تو کمد بیرون آوردم. و حالا اینجا، صفحه ی بزرگ و نگاهم ب کیبوردم..

    و خب دو ماهه اینجا نیومدم و حالا اومدم چ کار؟

    عکس بگذارم و برم؟

    خاطرات یک گیشا همیشه جزء فیلم هایی بود که جایی جدا از آرشیوم نگه میداشتمش، جایی کنار لیون. و حالا کتابش رو جایی جدا گذاشتم. جایی کنار کوری ساراماگو. چرا انقدر خوب بود؟

     

     

    اما این ها مهم نیست. مهم اینه زنده ایم! مهم پاییزه. مهم اینه دلم برای همه تنگ شده و جرات ندارم برم سمت فولدر عکس ها. قفسه ی سینه م فشرده میشه.

    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    Hogwarts, we are coming

    ب مینا پیام دادم:

    امروز یک سپتمبره. جلوی سکوی نه و سه چهارم میبینمت. باید برگردیم خونه..
     

    • سه شنبه ۱۱ شهریور ۹۹

    شهریور آمد، قلبم اما هنوز تیر نبودنت را می کشد... ا.م

     

     

    پسورد رو تایپ می کنم، در که باز میشه و وارد میشم، برمیگردم عقب و تب رو می بندم. خیلی وقته.

    اینبار اما باید چیزی بنویسم. از همون معمولی های خاکستری که سال ها و سال ها تکرار شده.

    بنویسم از اولین آفتاب بعد از هفته های بارون، باد ملایم و پنبه های پراکنده، برگ های زرد و موج نامرئی اندوه..

    مدتی هست صحبت از رفتن از این خونه ست. هیچکدوم راضی نیستیم. هیچکدوم نمی تونیم از دیوارهای قدیمی این خونه دست بکشیم. آزادی اینجا، سکوت و آرامشش.. 

    بابا میگه برف دیگه ای رو نمی تونه تحمل کنه و باید به فرداها فکر کرد. 

    خونه ای که مثل بارو، خونه ی ویزلی ها، تکه تکه اضافه شده بهش و الان با دویست متر زیربنا فقط یه خواب بزرگ داره. داینینگ روومی بزرگ که خودش اندازه یه خونه ست. حیاط ال و درخت انجیری که آسمون رو دوست داره.

    میگم نمیام. همینجا تا زمانی که رو سرمون خراب شه می مونم. میگن بیاید بریزیم و آپارتمان بسازیم اما من متنفرم از این پیشنهاد. اما واقعیت ایستاده چشم تو چشم. باید موقتا بریم جایی و اینجا رو خراب کنیم..

     

    مدتیه دوباره با ح زبان کار می کنم. هر شب زنگ میزنه و فیلمی رو که من انتخاب می کنم رو برام تعریف می کنه. نتونستم قانعش کنم که تمایلی به این کار ندارم. بعد ماه ها زنگ زد و بهم گفت دقیقه ی قبل مردن هر آدمی، تمام زندگیش جلوی چشمش میاد و چیزهایی هست که از انجام ندادنش پشیمون میشه... و منظورش این بود من، لحظه ی مردنم از اینکه بهش زبان یاد ندادم پشیمون میشم!... گفتم مطمئن باش اون لحظه هیچ چیز برام مهم نیست اما باشه. تسلیم

     

    کوه حالش خوب نیست. بهم نمیگه چشه. بهش گفتم تو تمام لحظه های سخت، لطفا فراموش نکن تو عزیزترین غیرهمخون من روی این خاکی. من، دور اما کنارتم. تولد دوست دخترش هفته ی دیگه ست و من در تدارک اماده کردن هدیه ام.

    دوباره هری پاتر می خونم، هر جلد رو تو یک روز! مینا گفت چطور انقدر سریع اخه؟!.. این جادوی هری پاتره! و خب کنار گذاشتن گوشی تمام روز. رفتن از اینستا. تموم شدن بخشی از کلاسا. تمایل دوباره ب حرف نزدنم

    از صبح رفتم خونه ی شاگردم ک حالا دوستمه. ناهار خوردیم. رفتیم بیرون. مغازه ش رو نشونم داد که هفته ی دیگه افتتاحیه ش هست. 

    آدم هایی که با دستاشون چیزی میسازن، جذاب ترین آدم های دنیا هستن. مردی که با دستش چیزی میسازه ایز سو هات! اولین کراش زندگیم پسری بود که تو مسیر دبیرستان مغازه ی سازه های چوبی داشت. دیدنش وقتی کتابخونه ی بزرگ سفیدی رو درست می کرد، هیجان انگیز بود. و هزارالبته زنی که...

    دیگه هیچ چیز با ربط و بی ربطی برای تایپ کردن نیست.

    اها، دوست جان گفت که جلد دوم کتاب ما رینا زیر چاپه.

    همین چیزهای کوچک.

    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹