بعد از دو سال، لپ تاپ م رو از تو کمد بیرون آوردم. و حالا اینجا، صفحه ی بزرگ و نگاهم ب کیبوردم..
و خب دو ماهه اینجا نیومدم و حالا اومدم چ کار؟
عکس بگذارم و برم؟
خاطرات یک گیشا همیشه جزء فیلم هایی بود که جایی جدا از آرشیوم نگه میداشتمش، جایی کنار لیون. و حالا کتابش رو جایی جدا گذاشتم. جایی کنار کوری ساراماگو. چرا انقدر خوب بود؟
اما این ها مهم نیست. مهم اینه زنده ایم! مهم پاییزه. مهم اینه دلم برای همه تنگ شده و جرات ندارم برم سمت فولدر عکس ها. قفسه ی سینه م فشرده میشه.
- دوشنبه ۵ آبان ۹۹