سی اسفند نود و نه. نه صبح.
وسط اتاق دراز کشیدم و ب نور پشت پرده نگاه می کنم. هیچ صدایی نمیاد ب جز هههه ی کشدار بخاری ک روش برش های نازک کیوی گذاشتم تا خشک بشن، ک اگر اون هم نبود، نگران گوش هام میشدم. این شکل از سکوت برای اون ها ک ب صدای شهرهای بزرگ عادت دارن، دیوانه کننده ست، همونطور ک شلوغی اون ها برای ما.
آفتاب بیرون پنجره خسته ست. پسوریازیس صبح بیدار شد و تصمیم گرفت یادم بیاره همیشه هست حتی اگر نباشه! سرم خون اومد و یاد...
پنج دقیقه صبر کردم تا اسم دکترم یادم بیاد اما فقط چهره ش یادمه. کراواتش. اسم منشیش اما خودش نه. می دونم تمام وقت هایی ک نمی تونم چیزی رو ب یاد بیارم، نباید سعی کنم چون بیشتر گم میشم.
بیشتر از همه چیز نیاز به دوییدن دارم. وقت هایی ک میدوام حس می کنم زنده م. مثل جی آن.
می خوام برم بیرون، ریملم اذیتم می کنه و فکر می کنم شاید بشه به کسی تبریک نگفت.
- شنبه ۳۰ اسفند ۹۹