بارون میاد. همینقدر ساده.
- جمعه ۲۴ مرداد ۹۹
اخرین بار اردیبهشت بود.. نمی خوام فکر کنی رها کردمت. ترک شدی و جایگاهت رو، جایی برای ریختن خون جمع شده زیر پوست مرده، از دست دادی..
من ب تو اهمیت میدم اما تمایل دوره ای ب دور بودن مدتی هست ک شروع شده. حتی درامابینز نمیرم و نمی خوام یه پراود بینی باشم. هیچ جای زیبایی توی این کادر نیست. زیبایی مزرعه ها هستند ک تو سبزترین حالت ممکنن. تو صدای اون حشره ی ک می دونم تپله و اسمش رو نمی دونم اما صداش رو از دور می شنوم. لابلای برگ های پتوس اتاقم.
اما بر می گردم ب تو.
لیلا کردبچه می دونه آدم ها با خوندن شعرهاش چ بلایی سرشون میاد؟؟
فجیعتر از خبر رفتنت
رفتنت بود!
و تا مرز کوری گریستم آن شب
چرا ک تفاوت هولناکی بود میان شنیدن و دیدن
چرا ک باید چشمهایم را فراموش میکردم
و بر دو چاه تلنبار از خاطره سرپوش میگذاشتم
چشمهایم را بستم امّا
نگاهم به درون باز شد
و دیدم چگونه زنی در تمام گوشههای تاریکم مویه میکرد
و دهانش
هنگام ادای آخرین «دوستت دارم» فلج شده بود..
این هدیه های غیرمنتظره!..
غیرمنتظره صفت مناسبیه؟ به تمام لغت هام شک دارم. مسواک ک میزدم تو آینه ب سرم نگاه می کردم، ب جمجمه م و فکر می کردم مغزم اون زیر، اون توئه و من دارم باهاش چکار می کنم و اون با من چکار و آیا ما دوتاییم؟..
برگردم ب هدیه هام. ده رو قبل تر از تولدم.. ب گرفتن بسته ی مینا از پست و دیدن کتاب شعر، فرندز.. و شوق، ذوق، بغض
ب هدیه ی مریم..آواز کرگردن لیلا کردبچه و وای ک من عاشق این زنم.. ب چیزهایی ک نمی تونم و دونم چی باید بگم بهشون
و بزرگترین هدیه ی زندگیم، برگشتن کوهیار، برگشتن صمیمی ترین دوستم، چویی وونش ب او ها نام
نیت می کنم و ناخنم رو داخل صفحه ی کتاب فرو می برم:
کوچه ای بن بست بودی
آنقدر ب تو فکر کردم
یکی از دیوارهایت فرو ریخت
پای بیگانه ها ب تو باز شد
و پیاده روها از ترس ب سینه کش دیوارها پناه بردند..
خودم را نمی بخشم
ب خاطر دختری ک شبی در تو بوسیده شد
و هنگامی ک تنها چمدانی برای بستن داشتی
او هنوز دلی داشت....
مامان امروز برای شقایق خاطره تعریف می کرد. یهو اون وسط گفت: همین چند سال پیش ها، قبل اینکه عمه ما ری به دنیا بیاد...
و نشد لبخند نزنم! من همین چند سال پیش ها ب دنیا اومدم..
پونزده می..
سالگرد ازدواجتون مبارک ماندلر..
و همیشه پونزده می ها خوب بوده اما.. صبح کوئینا اومد و قلبم سوراخ شد. خونریزی داشت و موهای سفید پاهاش خیس خون بود.. نه خونریزی حاصل از زخمی شدن... نمی دونم گربه ی دیگه ای اذیتش کرده، درونش مشکل داره، یا... صدا میزد و من عاجز. کنارش نشستم. نازش دادم. اشک ریختم. مردم.. مرغ پختم و له کردم همراه برنج بردم، نخورد. نیمرو ک همیشه دوست داشت، نخورد... مونیکا از جویی پرسید وات ووج یو دو ایف یو ور امنپتنت؟.. و امروز صبح فهمیدم که اگر من بودم، دلم می خواست زبون حیوونارو بلد بودم. و ب کوئینا میگفتم ک جان دلم، آسیب ک میبینی از عمرم کم میشه... روز خوبی نیست..
وقتی این کادر باز میشه، همه چیز رنگ میبازه! حتی پررنگ ترین دغدغه ی روزم. ب خودم میگم ما رینا، فکر می کنی یک عکس کافی نیست؟ هست! هست..
تو مسیر برگشت از کلاس، رفتم صورتم رو جلبک بذارم! آرایشگر داشت دم در با پدرش درباره ماشینشون حرف میزد و من ناگهان آرزو کردم تغییر کنم! نشسته بودم و ب صداش گوش میدادم که چطور واضح و بلند حرف میزنه، تک تک حروف الفبایی که به کار میبره به وضوح شنیده میشه! تن صدای یکنواخت اما محکم. انگار ک اون اما، از، و، نه ها قراره دنیارو عوض کنن.. اینکه هیچ چیز مهمی گفته نمیشد اما انگار یه لیدر برای فالوئرهاش سخنرانی می کرد.
نشسته بودم و ب خودم فکر می کردم.. به حرف زدنم، ب به زحمت شنیده شدنم، ب اینکه گاهی خودمم نمی شنوم اونچه میگم رو.. ب صبر خونواده م و تحملشون ک گاهی تموم میشه و چی میشه واضح حرف بزنی ها اعتراض رو نشون میده.. ب شل بود بندها، سست بودن ستون..مکث..حرف زدن آزارم میده.. دوست دارم به طرف نگاه کنم، لبخند بزنم، دستش رو بگیرم
البته لحظه هایی هم هست ک این طور نیستم. وقت هایی ک هیجان زده م.
دارم دوباره شبح اپرا رو می خونم!
و نمیشه از امروز نگم! شش می! روزی ک ما رو ترک کردید! گریه کردید اما ب رفتن ادامه دادید.. شونزده سال پیش چنین روزی همه چیز تمام شد اما دوباره متولد میشید! فردا. هر روز..