- سه شنبه ۱۳ اسفند ۹۸
هممون مریضیم. ب همدیگه لبخند می زنیم. با هم شوخی می کنیم. جوک می گیم و می خندیم. اما چشم ها دروغ نمیگن. ترسیدیم. هر کدوم برای دیگری. ساعت ها منتظر موندن تا تختی خالی شه و بشه سرم زد ترسوندتمون. قفسه سینه هایی ک با هر دم و بازدم حس سنگینیشون غیرقابل انکار شده. ما می تونیم درگیر آنفولانزایی ساده باشیم اما راهی برای فهمیدنش نیست. دکتر امروز بهم نزدیک نشد. از دور پرسید سرفه نمی کنی؟ تب نداری؟ اگر سرفه کنی باید بری بیمارستان. و من ب رنج فکر کردم. ب رنجی که اطرافیان بیمار میبرن.. ب رنج آدم ها. حالم خوبه. نگران بقیه م.
تمام سال های دبیرستان تو هر دو پام زنجیر می انداختم و نه، اونها پابند ظریف و نازک نبودند. زنجیرهایی ب کلفتی انگشت کوچکم. یکیشونو خیلی دوست داشتم. دست برادرم دیده بودم و با اینکه می دونستم مال دوستشه گرفتم و گفتم بگو من پس نمیدم!
ناظممون هر روز من رو می برد گوشه ای از حیاط مدرسه و نصیحت وار می گفت در بیارمشون. من اما عاشقشون بودم و می گفتم آیا از کسی خواستید دستبندشو در بیاره؟ نه! پس پابند هم مانعی نداره. می گفت من برای خودت میگم. دربیار تا رها باشی! سبک! آزاد!
و اما اونها سال ها دور مچ هام موندند تا خود ب خود حلقه ها باز شدن و در نهایت زنجیر پاره شد..
آزاد نشدم..
اما دیروز،.. دیروز آزاد شدم. حالا سبکم و می تونم پرواز کنم.
ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد رو دوباره می خونم.