تمام سال های دبیرستان تو هر دو پام زنجیر می انداختم و نه، اونها پابند ظریف و نازک نبودند. زنجیرهایی ب کلفتی انگشت کوچکم. یکیشونو خیلی دوست داشتم. دست برادرم دیده بودم و با اینکه می دونستم مال دوستشه گرفتم و گفتم بگو من پس نمیدم!
ناظممون هر روز من رو می برد گوشه ای از حیاط مدرسه و نصیحت وار می گفت در بیارمشون. من اما عاشقشون بودم و می گفتم آیا از کسی خواستید دستبندشو در بیاره؟ نه! پس پابند هم مانعی نداره. می گفت من برای خودت میگم. دربیار تا رها باشی! سبک! آزاد!

و اما اونها سال ها دور مچ هام موندند تا خود ب خود حلقه ها باز شدن و در نهایت زنجیر پاره شد..

آزاد نشدم..

اما دیروز،.. دیروز آزاد شدم. حالا سبکم و می تونم پرواز کنم.


ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد رو دوباره می خونم.