بعد از پشت سر گذاشتن نوشتن صرفا برای یک ”تو”، دیگه دلم نمی خواست اینجا چیزی جز عکس باشه اما صفحه ها رو میرم عقب و میبینم ک دارم زندگیمو اینجا تایپ می کنم. شاید از زمانیکه ک ب سختی می تونم عکس بذارم..

انی وی

دایی رفت. انگار دیروز بود ک کنار مزرعه بودم. ماشینی ب سرعت میگذشت. ناگهان ایستاد و راننده پیاده شد. با چهره ای خندان، مثل همیشه. گفت ما رینا، ماه رخ جان..

نمیخوام بنویسم.. حالا رفته و رو سیمان، گل های گلایل پرپر شده..

 

مری م خوب نیست. جواب هلیکوباکترپیلوریم منفی بود. وقت اندوسکوپی گرفتم.. چهارمین دکتر گفت چند سالته؟ تکرار دکترهای قبلی.. استرس، اسید معده. اما بیا بررسی کنیم..

بابا روزی چهارصدبار می پرسه ما رینا! الان چطوری؟ ب دردت چه درصدی میدی؟ نسبت به دیروز؟ نسبت ب هفته ی قبل؟ ما رینا...

وقتی امشب پونصدبار پرسید، با خودم فکر کردم ک چقدر سختشونه، ک پشت پرسیدنا پنهان میشن

فردا هیومن دیسکوالیفیکیشن میده و من دلم میخواد اونچه بوجونگ ب پدرش تو ایستگاه اتوبوس گفت رو ب خانواده م بگم..

فردا عارف ضبط ماشینمو میاره و من می تونم دوباره خودم رو با فرنگیس سیاوش خفه کنم.
کاش بارون نیاد.

نازنین ب زودی ازدواج می کنه. نازی..