دیروز رفتم دیدار آقای ق بعد از شش ماه.

همیشه وقتی میرسم به طبقه ای که دفترشون هست و وارد میشم، نفس نفس میزنم. و همیشه با علامت سوال نگاهم می کنه. از فاصله ی دور و زیر ماسک نمیشناسه. هربار صدام می لرزه و با ذوق میگم ”من ماری نام” و ماسک رو پایین میارم و کاش می تونستم حالات صورتش رو توصیف کنم. چشم های جدی و صورت جدی تر، ناگهان هر دو می خندن و همیشه بلند میگه ”ماری ناااا” و بلند میشه و مراجعه کننده هاش میفهمن ک این تازه از راه رسیده، عزیزه و صندلی کنارش رو خالی میکنن تا من بشینم.

گفت چرا نفس نفس می زنی؟ 

گفتم چون هربار میخوام بیام پیشتون تمام راه رو میدوام...

خندید....

بیشتر بیا. بیا ببینمت. ماری نا رو ببینم.. .زنگ بزن بهم

 

منه درونگرا، با تمام سختی ارتباط برقرار کردن با آدم ها، وقتی جلوش میشینم حس می کنم هم خون هستیم. نه! هم خون چنین حسی نمیده. ما دوستیم. یکی اوایل سی سالگی، یکی اواسط هفتاد. و من دوستم رو دوست دارم. موهای سفیدش رو. ادب و آرامش کلامش، کت و شلوار همیشه مرتبش و تشکر همیشگی ”عروسیت بیام و برات گل بیارم”ش در برابر هدیه های ساده ی من.. گلی ک براش کاشتم، کیکی با طرح ما رینا، میوه های نوبرانه ی حیاط، ..

از پله ها ک میام پایین، حالم هزار بار بهتره.