بیست و چهار ساعته انگار یه سنگ بزرگ رو ب پاهام بستن و من باید طوری راه برم ک هیچکس نفهمه. این راز، از هزار سنگ سنگین تر. نمی تونم ب خواهرم بگم. نمی تونم ب نازی. حتی اگر کوهیار بود، ب اون هم نمی تونستم. حماقت دیروزم اونقدر بزرگ بود ک گفتنش شرم آوره. تو کل مسیر اشک ریختم و بلند بلند حرف زدم. با خودم. "ما رینا! تو اونجا چ می کردی؟" " ما رینا، چطور میتونی هربار انقدر بی مسئولیت و ضعیف باشی؟" "ما رینا! لعنت ب تو"
دستم رو بردم جلو. گفت ما رینا؟ چه اسمی! و ب انگشت هام نگاه کرد. چقدر ضعیف شدی مگه ک دستت اینطور میلرزه... و فکر کردم کاش با هر چیز ک دم دستش بود میزد پشت دستم. روی سرم. توی صورتم حتی. گاهی یکی باید باشه و ب هر نحو ممکن جلوت رو بگیره ک اشتباه نکنی. اشتباهی ک هرچقدر میگردی کسی رو برای سرزنش کردن و کم کردن بار پیدا نمی کنی. همش تقصیر خودم بود. همون صفر تا صد معروف. حتی از ماشینمم شرمنده م وقتی می تونستم ببرمش انزلی کنار ساحل اما خلاف جهت بردمش. ما می تونستیم از فرعی کنار کاسپین بریم و برسیم ب اون جا ک سگ ها کنار آب بازی می کنن. من خیلی جاها می تونستم باشم و نمی دونم نوشتن این ها چ سودی داره جز ثبت اینکه من زندگی کردن رو بلد نیستم.
- چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰