- سه شنبه ۱۲ دی ۹۶
امروز تولدش بود. بیست سال، دوازده شب تبریک می گفتم بهش اما این چند سال، صبح.. و امروز ظهر بود ک یادم اومد شماره ش رو چندماهیِ.. همون روزی ک نشستم و لیست کنتکتام رو از هر اونکه باری بود روی ریه هام خالی کردم. شمارش رو اما.. حفظ بودم. حفظ هستم... امروز بیست و نه ساله شد. فردا بیست و نه سال و یک روز.. پس فردا.. چقدر ب سی نزدیکیم. کمتر از دو سال دیگه من هم سی ساله میشم. همون قضیه ی ورود ب دهه ای عجیب. کمتر از دو سال دیگه من می تونم این شعر لیلا کردبچه رو پست بگذارم..
سی ساله ام و اگر دوباره قدم را با زنگ خانه ی کسی اندازه بگیرم دیگر دری به رویم باز نخواهد شد سی ساله ام و اگر دوباره بود و نبود کسی را بهانه بگیرم سکوت کلاغی آسمان تمام قصه ها را جریحه دار خواهد کرد سی ساله ام و این یک جمله ی خبری غمگین است غمگین برای دری که باز اگر نشود غمگین برای قصه ای که آغاز اگر نشود غمگین برای صدای سیاهی که بعد ازین با او سکوت شب های خانه ام را قسمت می کنم.. +دوازده دی، روز رشت. صبح اما شهرداری هیچ خبری نبود. هیچ بنری، هیچ موسیقی ای، هیچ میزی ک با لباس های رنگی پشتش میشینن و غذا می پزن.. شاید بعدظهر.شاید.
مامان ب چهارچوب در اتاقم تکیه داد و آروم، با لبخندی مرموز گفت: ماری خانوم ی خبر خوش..
و چقدر وقت بود ک نشنیده بودم چنین جمله ای رو.
شادی، از اون بالا نگاهمون کن. ب مامانت و ب جنین تو شکمش. ب فرصتی دوباره..
دوستت داریم و هنوز نبودنت، حتی ذره ای ب مرز باورمون نزدیک نشده. مرگ، حقیقتِ تا زمانی که ب عکست خیره میشم و نمی تونم قبول کنم تو قدرت این رو داری که نباشی. موهای بلند سیاهت برای مرگ زیادی تیره ست. هنوز منتظریم بلند شی و بیدارمون کنی. دوستت داریم. دوستت..
چشمام می سوزه، راه گلوم بسته ست، سرم.. قفسه ی سینه م سنگینِ.. نمی تونم حتی ب زور هم ک شده لبخند بزنم..
اما
ممنونم. خیلی، خیلی وقت بود این نوع دوست داشتن ندیده بودم، نشنیده بودم.. یادم رفته بود چجوریه! چجوری باید باشه.. یادم رفته بود..ممنونم ازتون و نگهش می دارم، تا مدت ها، تا وقتی زمان بگیرتش از من.
از دور ک بهشون نگاه می کردم فکر کردم کر و لالِ. نحوه ی استفاده از دست هاش و حرکتشون تو هوا.. نزدیک ک شد، صداش.. معمولی اما هنوز نگاهم ب دست هاش بود. رد شدند، اون طرف خیابون، دو نفر دیگه، و دقیقا همین رفتار. همین انگشت هایی ک باز و بسته می شدند و همین حرکت مچ ها...
تو خاکستریِ خالی و سرد انتهای خیابون امام، ب این فکر کردم که لابد گاهی، کلمات، آوا، تن صدا، لحن.. هیچکدوم این ها افاقه نمی کنه و تو مجبوری از هر اونچه در چنته داری استفاده کنی. برای رسوندنِ اونچه توی سرت و بیشتر از اون توی دلتِ..استفاده کنی از هر چیز ک بهت داده شده.. مثل وقتایی که حرف می زنی، داد می زنی اما تمام اونچه برای رسوندنِ پیامِ درونت ب بیرون لازمه، اشکِ. گریه ک می کنی انگار دیگه وظیفه ت تموم شد. که تو تمام تلاشت رو کردی. دیگه چیزی برای استفاده نمونده....