از دور ک بهشون نگاه می کردم فکر کردم کر و لالِ. نحوه ی استفاده از دست هاش و حرکتشون تو هوا.. نزدیک ک شد، صداش.. معمولی اما هنوز نگاهم ب دست هاش بود. رد شدند، اون طرف خیابون، دو نفر دیگه، و دقیقا همین رفتار. همین انگشت هایی ک باز و بسته می شدند و همین حرکت مچ ها...

تو خاکستریِ خالی و سرد انتهای خیابون امام، ب این فکر کردم که لابد گاهی، کلمات، آوا، تن صدا، لحن.. هیچکدوم این ها افاقه نمی کنه و تو مجبوری از هر اونچه در چنته داری استفاده کنی. برای رسوندنِ اونچه توی سرت و بیشتر از اون توی دلتِ..استفاده کنی از هر چیز ک بهت داده شده.. مثل وقتایی که حرف می زنی، داد می زنی اما تمام اونچه برای رسوندنِ پیامِ درونت ب بیرون لازمه، اشکِ. گریه ک می کنی انگار دیگه وظیفه ت تموم شد. که تو تمام تلاشت رو کردی. دیگه چیزی برای استفاده نمونده....