- پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶
شب هایی مثل امشب، ک بی نهایت احساس تنهایی می کنم، احساس دور بودن از همه ی دنیا...
ده دقیقه ست خط بالا رو نوشتم اما نمی تونم ادامه بدم. نمیشه. نباید.
فرندز می بینم. و آره. اگر تو هر بار اینجا اومدن اسمی ازش نبرم می میرم. فصل ده رو، چهار قسمت مونده ب قسمتِ آخر رها می کنم و بر می گردم ب فصل یک. ب لحظه ای که راس میگه "من می خوام دوباره متاهل باشم" و ریچل، تو لباس عروسی، در کافه رو باز می کنه و شش نفر تکمیل میشه. اپیزود دو بودم، ده دقیقه مونده بود اون قسمت تموم بشه ک دستم خورد ب کیبورد و سریال رفت از اول. دوباره نشستم از اولش دیدم.
شما رو نداشتم چقدر تنها بودم. چقدر سخت بود بودن. یاد شعر شمس لنگرودی افتادم:
سپاسگزارم درخت گلابی
که به شکل دلم در آمدی..
چه تنها بودم..
+شما شش تا زندگی می بخشید... باید برم، وقتی از نگاه کردن ب چنین عکس خنده داری چیزی توی گلوم گیر می کنه یعنی واقعا امشب .. پناه می برم ب راس گلر، مونیکا گلر، فیبی بوفی، جویی تریبیانی، چندلر بینگ و ریچل گرین از شر این شب.
نازی از اون هاست که کنارش باید برای همه چی خودت رو آماده کنی.
اینکه در جوابِ "نیمساعت دیگه میام دنبالت بریم دریا"، میگه " باشه گلی جون"
و پنج ثانیه بعد
در جوابِ " اومدم حاضر باشیا" میگه "خب حالا دیگه گه نخور".
ب همین خوبی.
و تنها همین دخترک دیوانه برای من مونده که کنارش حس خوبی دارم.
+ نود درصد مواقع عنوان ب متن هیچ ربطی نداره اما به عکس، شاید.. شاید.
هر کسی، ب هر نحوی تلاش می کنه از خونواده ش محافظت کنه. و فکر می کنم بهترین شکلی ک من می تونم از خونواده م محافظت کنم اینه ک نگذارم آهنگایی رو ک گوش میدم بشنون. این یکی از بزرگترین لطف های ممکن در حق هر آدمیه ک ناخواسته در معرض شنیدن صدایی ک قدرت تغییر حالش به حالتی پایین تر از اونچه در اون لحظه حس می کنه، قرار داده نشه.
آمین.
نمی دونم چند نفر دیگه مثل من خودشون رو مجبور می کنن تا بیان اینجا و چیزی تایپ کنن. می دونم خیلی هستیم. خیلی مثل من ک تمام آثار وجود داشتنشون رو از بین بردن و ب همین صفحه ی مستطیل چنگ زدن. آخرین.
یسری کتاب بردم کتابخونه و گفتم ببخشید ک صفحه ی اولشون شعری نوشته شده، ببخشید اسمم اونجاست، اگر راه داره پاره کنید اون صفحه رو و کتابدار گفت نه، چ ایرادی داره بودنشون، بگذار همونجا بمونن. تو از امروز عضو افتخاری این کتابخونه ای و با کارتش تو تمام کتابخونه ها می تونی کتاب بگیری.. بهش گفتم ده سال قبل، من چ لذت ها ک از اینجا نصیبم نشد، چ تغییرها ک در من ایجاد نشد، چ.. .. اونقدر بین قفسه ها گشتم تا هری پاتر ترجمه ی پرتو اشراق رو، با اون جلد آبی ش ک انقدر چسب زده بودن بهش بزور انسجام پیدا کرده بود، پیدا کنم. بغلش کردم و همه ی جانم لبخند شد. یاد محدثه افتادم. دوم دبیرستان بودیم، کلاس طبقه ی بالای کوثر، کنار راه پله. محدثه گفت تو ک کتابخونه میری هری پاتر رو خوندی تاحالا؟.. و اون آغاز بهترین هفته های زندگیم بود. سر کلاس روی میز شیمی بود اما زیرش، نگاهم ب خطوط تا بفهمم کوئیدیچ رو کی برد؟، که اسنیپ اینبار چند امتیاز از گریفیندور کم کرد، که هری با شنل نامرئی پدرش نیمه شب کجا رفت، ک هاگرید دیگه چ حیوون عجیبی رو تو کلبه ش قایم کرده،ک.. هرگز، حتی الان ک بیست و هشت ساله م، هرگز از اینکه انقدر لذت بردم و می برم از خوندن هر هفت جلد هری و دارم تمام کتاباشو توی اتاقم خجالت نکشیدم. افتخار می کنم ب تک تک اون روزها، ب اینکه جی.کی رولینگ اجازه داد تخیلِ سرکشِ من جایی برای جولان داشته باشه. ب اینکه با لذت بگم من یه پاترهد هستم.
کمی اونطرف تر رویای روی تپه بود، الی، بازتاب، .. اما وقتی گفت هر کتابی می خوای انتخاب کن اولی رو بی درنگ سمت زویا پیرزاد رفتم، بعد مسخ بعد بارون درخت نشین ایتالو کالوینو، بعد مهمان سیمون دوبووار، بعد هم ب کتابدار گفتم یه عاشقانه ی ایرانی معرفی کن برای مادرم^.^ و همخونه رو داد.
و شب ها، من و مامان کنار هم دراز می کشیم و کتاب می خونیم. من کافکا و مادرم کشمکش های یلدا و شهاب. لذت های قدیمیم و لذتی دیگه هم دارم این روزها. تو فیسبوک، بلاخره پا رو تمام نمیخوام-نزدیک-کسی-بشم ها گذاشتم و وارد گروه فرندزبازا شدم. چقدر لذت آخه، مردم دنیا بی فرندز چطور زندگی می کنن؟ و خب کمی هم خرکیف شدم وقتی یکیشون اومد و برام نوشت یو آر د کیوتست گرل آیو اور سین :v