ساعتش رو گم کرد، عصر بردمش و ساعت دیگه ای براش خریدم و کاش، کاش یاد بگیرم دوست داشتنم رو فقط با کادو خریدن نشون ندم. کاش با کلام، با چرخش زبان، با دست هام آشتی کنم.
Nothing felt like it was mine. it all felt,
borrowed. As though I lived standing on the edge of the moment when the
universe would come to take it away from me.
تو تمام این گیر و گورها، شما شش تا، بهترین هایِ من، دوست داشتنی های من، عزیزترین های من.. قهرمان های من.. شما شش تا ناجیِ من هستید و من ب قولِ داریوش، "هنوز می پرستمت"ون...