شب هایی مثل امشب، ک بی نهایت احساس تنهایی می کنم، احساس دور بودن از همه ی دنیا...

ده دقیقه ست خط بالا رو نوشتم اما نمی تونم ادامه بدم. نمیشه. نباید.


فرندز می بینم. و آره. اگر تو هر بار اینجا اومدن اسمی ازش نبرم می میرم. فصل ده رو، چهار قسمت مونده ب قسمتِ آخر رها می کنم و بر می گردم ب فصل یک. ب لحظه ای که راس میگه "من می خوام دوباره متاهل باشم" و ریچل، تو لباس عروسی، در کافه رو باز می کنه و شش نفر تکمیل میشه. اپیزود دو بودم، ده دقیقه مونده بود اون قسمت تموم بشه ک دستم خورد ب کیبورد و سریال رفت از اول. دوباره نشستم از اولش دیدم.

شما رو نداشتم چقدر تنها بودم. چقدر سخت بود بودن. یاد شعر شمس لنگرودی افتادم:


سپاسگزارم درخت گلابی

که به شکل دلم در آمدی..

چه تنها بودم..


+شما شش تا زندگی می بخشید... باید برم، وقتی از نگاه کردن ب چنین عکس خنده داری چیزی توی گلوم گیر می کنه یعنی واقعا امشب .. پناه می برم ب راس گلر، مونیکا گلر، فیبی بوفی، جویی تریبیانی، چندلر بینگ و ریچل گرین از شر این شب.