مامان ب چهارچوب در اتاقم تکیه داد و آروم، با لبخندی مرموز گفت: ماری خانوم ی خبر خوش..

و چقدر وقت بود ک نشنیده بودم چنین جمله ای رو.

شادی، از اون بالا نگاهمون کن. ب مامانت و ب جنین تو شکمش. ب فرصتی دوباره..

دوستت داریم و هنوز نبودنت، حتی ذره ای ب مرز باورمون نزدیک نشده. مرگ، حقیقتِ تا زمانی که ب عکست خیره میشم و نمی تونم قبول کنم تو قدرت این رو داری که نباشی. موهای بلند سیاهت برای مرگ زیادی تیره ست. هنوز منتظریم بلند شی و بیدارمون کنی. دوستت داریم. دوستت..