امروز تولدش بود. بیست سال، دوازده شب تبریک می گفتم بهش اما این چند سال، صبح.. و امروز ظهر بود ک یادم اومد شماره ش رو چندماهیِ.. همون روزی ک نشستم و لیست کنتکتام رو از هر اونکه باری بود روی ریه هام خالی کردم. شمارش رو اما.. حفظ بودم. حفظ هستم... امروز بیست و نه ساله شد. فردا بیست و نه سال و یک روز.. پس فردا.. چقدر ب سی نزدیکیم. کمتر از دو سال دیگه من هم سی ساله میشم. همون قضیه ی ورود ب دهه ای عجیب. کمتر از دو سال دیگه من می تونم این شعر لیلا کردبچه رو پست بگذارم..
سی ساله ام و اگر دوباره قدم را با زنگ خانه ی کسی اندازه بگیرم دیگر دری به رویم باز نخواهد شد سی ساله ام و اگر دوباره بود و نبود کسی را بهانه بگیرم سکوت کلاغی آسمان تمام قصه ها را جریحه دار خواهد کرد سی ساله ام و این یک جمله ی خبری غمگین است غمگین برای دری که باز اگر نشود غمگین برای قصه ای که آغاز اگر نشود غمگین برای صدای سیاهی که بعد ازین با او سکوت شب های خانه ام را قسمت می کنم.. +دوازده دی، روز رشت. صبح اما شهرداری هیچ خبری نبود. هیچ بنری، هیچ موسیقی ای، هیچ میزی ک با لباس های رنگی پشتش میشینن و غذا می پزن.. شاید بعدظهر.شاید.
- سه شنبه ۱۲ دی ۹۶