کشف دهان تو

The smile has left your eyes

رنج تمام این سال ها کافی نبود؟ 

تموم شد و در انتها لبخند از نگاه تمام ما پرکشید...

از روحمون..

    • جمعه ۲ آذر ۹۷

    از دهانم ک پر از توست بدم می آید..


    آبانت داره تموم میشه. آیم گوئینگ تو دای فرام ایت. از خوندنت. فکر می کنم از خوندنت بمیرم.

    دو سال پیش یک روز شاگردم پسردایی ش رو آورد. نه، ده ساله. امیرمحمد! و من مردم از شباهت اون بچه ب تو. حرف ک می زدم باهاش، چشمام پر میشد. رفت.

    چندروز پیش تو کوچه، هفت هشت پسربچه بازی می کردند. بینشون یهو دیدمش. مات شدم. ده ثانیه خیره موند بهم. پوکر فیس. با اخم حتی. داشت سعی می کرد بفهمه چرا من.. یهو انگار جرقه ای توی ذهنش زده شد. آروم خندید. و من باز مردم...

    مثل تو. اخم تو. خندیدن تو..

    گفتی اینجا هیچکس شبیه تو نیست.. اینجا اما، حتی دیدن یه بچه هم.. آی هیت یو.

    • يكشنبه ۲۷ آبان ۹۷

    I know you’ll be my home Someday

    • جمعه ۲۵ آبان ۹۷

    쓸쓸하고 찬란하神 – 도깨비

    شب تو پارک، نگاهم ب شاخه های درخت بالای سرم بود.
    پرسید چرا؟
    : اگر ب تناسخ اعتقاد داشتم، دلم می خواست تو زندگی بعدیم ی درخت باشم.
    گفت می خوای مثل این درخت باشی؟
    : نه، این برگاش میریزه. من طاقتش رو ندارم..
    گفت خب بازم دوباره برگ میاری.
    : از دست دادن، به هر شکل و با هر نتیجه ای باشه دردناکه. ما فقط خودمون رو با فکر به بعدی ها گول می زنیم..
    خواهرم گفت پس سرو باش. کاج.
    : هوم.. شایدم درخت لیمو شدم..


    اولین کلمه ای ک یاد گرفتم درخت بود.  나무 .. و من عاشقشونم. خیره موندن بهشون. یکی ازشون بودن..
    و از صبح ک ایون تاک از ته ریه هاش بارها و بارها فریاد زد 보고싶다, حالم مساعد نیست. و مثل مادر فیبی وقتی فیلمی پایان غم انگیزی داشت کمی مونده ب آخر، می گفت the end و تلویزیون رو خاموش می کرد، انتهای پونزده ب خودم گفتم marina, it's the end و پایان رو ندیدم.
    فرشته ی مرگ گفت فراموشی موهبت خداونده.. و من شک داشتم ک شاملم بشه..


    • دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷

    نهصدمین تلاش برای نفس کشیدن...

    • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷

    روز پاییزی میلاد تو در یادم...

    آبان ت.. 

    آبان م...

    فکر می کردم اینکه هربار ک می خواستم بنویسم چ در درونم جریان داره و ب خودم گفتم ک چی بشه ومنصرف شدم و ننوشتنه سختم نشد، تو ثابت موندن حالم تاثیر مثبتی داشته. 

    و مثل هزار هزار بار دیگه اشتباه می کردم. 

    صورتم آینه ی درونم نیست. صورتم شیشه ی بی رنگیه ک بی واسطه درونم رو نشون میده و فقط چند روز از اون لحظه ک وقت مسواک ب خودم خیره شدم و لبخند زدم ک ماری اونقدرا هم بد نیستی ها، ببین خودتو چ خوب شدی، می گذره..

    نیاز نیست از زیر این پتو بیام بیرون و تمام مسیر تا آینه رو برم. من می دونم چی می بینم اون تو. این زیر، این تاریکی بی جون، و جابجایی مداومم در تلاش برای نشنیدن صدای تپیدن قلبم از درون بالش، این آرزو ک کاش میشد یکسری چیزها رو، یکسری تجربه های حسی رو تو شیشه ی مربا ریخت و گوشه ای نگه داشت و هر بار، تو هر هوسی سراغشون رفت. بعد از زورزدن همیشگی برای باز کردن درش، انگشت رو تا انتها فرو کرد و بعد ب دهان گذاشت تا تلخی اون تجربه تا آخرین دنده پایین بره و درد بپیچه تو تمام استخون ها تا ب یاد بیاره اون تجربه چقدر ناخوشایند بوده، چقدر از تاریخ مصرفش گذشته، چقدر نباید خواسته شه..

    در شیشه رو بست و تا هوس دوباره ای ک از سر دفاع مغز از بدنه، از سر فراموشی ک بزرگترین موهبته، از سر بالا و پایین شدن ترشح مواد شیمیایی و توهم قلبه صبر کرد.

    اما من همیشه وقت در شیشه باز کردن انقدر ضعیف بودم ک منصرف شدم و سعی کردم دوباره از صفر شروع کنم. 

    و فکر می کنم هرگز نبخشمت مار  ینا، نبخشمت اگر امروز رو، اگر تمام این ساعت ها رو ب یاد نیاری. اگر درس نگیری، اگر فراموش کنی چنین ثانیه هایی ک هزاربار تجربه کردی اما بعدش فراموش. اینبار، همین یک بار رو.. و بپذیر پشت این گل ها هیچ نبود، تنها نمود خارجی ترشح بیشتر یسری هورمون ها و حالا اون هورمون ها ب حالت همیشگیشون برگشتن. پشت اون گلبرگ ها هیچ نیست و شاید نباید تو سرنوشتشون دخالتی میشد. باید مثل بقیه رو بوته خشک و پوسیده می شدند نه تو جعبه ای ک روانت رو پوسیده می کنه. 

    و همینطور ک می نویسم مثل دکتر ک لباست رو از پشت بالا میرنه و میگه نفس عمیق بکش، بخودم میگم نفس عمیق بکش ببینم بهتر شدی، این کلمه ها از سنگینی سینه ت کم کردن؟، و وقتی میگه دنت هیت یرسلف باورش داری؟

    نه؟

    انگشتت رو نه، دستت رو تا آرنج توی گلو فرو کن و ریه هات رو پشت رو کن.


    تولدت مبارک پررنگ ترین بخش زندگی من. من تمام سعی م رو کردم یادت بیارم ک یادت بیاری ک من یادمه. من و سلول های فراموشکار مغزم ک وقتی ب تو میرسن تن ب کار نمیدن. و حسم این روزها، امروز، حس لحظه ایه ک جلو سینه نشسته میزدم و اونقدر بازوهام خسته بودن ک سنگینی هالتر تمام دنده هام آزار میداد. و ثانیه ای هزاربار گم شدن از صفحه ت رو مرور می کنم. از مدارت. کاش همه ی این ها رو بگذارم و بعد وارد دهه ی جدید بشم. بار اضافه ی رو دوشم..


    • شنبه ۱۲ آبان ۹۷

    از همه ی شما آدم های موقتی بیزارم! پشت کنید و جوری برید انگار هرگز نبودید..

    • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷

    لوروبکعطعتیتععطنسعگط

    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷

    می روم تا درو کنم خود را، از زنانی ک غرق پاییزند..

    بعد از مدت ها دوباره برگشتم ب درامابینز. پسوردم رو ک تایپ کردم و لاگد این شدم تازه فهمیدم چقدر حس خوبی دارم بین اون آدم ها. بین ریکپ ها، خوندنشون. خوندن جاوابینز و گرل فرایدی. آخرین عکس، از مای آجوشی بود. و من چقدر دوستش دارم آخه. بعد از فرندز، بهترینه. تمام مدت منتظر ریکپ د گست م.

    و من اینروزها هم بوی لعنتی تو رو میدم. تو خیابون سر می برم تو لباسم و نفس می کشم. ما ری نایی ک بوی پاییز سه سال پیش رو میده. و چقدر عاشق بوی سیگارم.

    و راستش هیچ دوستی ندارم این روزها رو باهاش تقسیم کنم. نازنین عجیب درگیره. تا گلو تو زندگی فرو رفته. اونقدر ک اگه بگم نازی من سرطان خون دارم، پوزخند میزنه و میگه ما ری من سرطان مغز استخون دارم، بی خیال بابا... و من از بی خیال بابا بدم میاد.

    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷

    ما ب تکرار خطا استادیم..

    • سه شنبه ۳ مهر ۹۷