آبان ت.. 

آبان م...

فکر می کردم اینکه هربار ک می خواستم بنویسم چ در درونم جریان داره و ب خودم گفتم ک چی بشه ومنصرف شدم و ننوشتنه سختم نشد، تو ثابت موندن حالم تاثیر مثبتی داشته. 

و مثل هزار هزار بار دیگه اشتباه می کردم. 

صورتم آینه ی درونم نیست. صورتم شیشه ی بی رنگیه ک بی واسطه درونم رو نشون میده و فقط چند روز از اون لحظه ک وقت مسواک ب خودم خیره شدم و لبخند زدم ک ماری اونقدرا هم بد نیستی ها، ببین خودتو چ خوب شدی، می گذره..

نیاز نیست از زیر این پتو بیام بیرون و تمام مسیر تا آینه رو برم. من می دونم چی می بینم اون تو. این زیر، این تاریکی بی جون، و جابجایی مداومم در تلاش برای نشنیدن صدای تپیدن قلبم از درون بالش، این آرزو ک کاش میشد یکسری چیزها رو، یکسری تجربه های حسی رو تو شیشه ی مربا ریخت و گوشه ای نگه داشت و هر بار، تو هر هوسی سراغشون رفت. بعد از زورزدن همیشگی برای باز کردن درش، انگشت رو تا انتها فرو کرد و بعد ب دهان گذاشت تا تلخی اون تجربه تا آخرین دنده پایین بره و درد بپیچه تو تمام استخون ها تا ب یاد بیاره اون تجربه چقدر ناخوشایند بوده، چقدر از تاریخ مصرفش گذشته، چقدر نباید خواسته شه..

در شیشه رو بست و تا هوس دوباره ای ک از سر دفاع مغز از بدنه، از سر فراموشی ک بزرگترین موهبته، از سر بالا و پایین شدن ترشح مواد شیمیایی و توهم قلبه صبر کرد.

اما من همیشه وقت در شیشه باز کردن انقدر ضعیف بودم ک منصرف شدم و سعی کردم دوباره از صفر شروع کنم. 

و فکر می کنم هرگز نبخشمت مار  ینا، نبخشمت اگر امروز رو، اگر تمام این ساعت ها رو ب یاد نیاری. اگر درس نگیری، اگر فراموش کنی چنین ثانیه هایی ک هزاربار تجربه کردی اما بعدش فراموش. اینبار، همین یک بار رو.. و بپذیر پشت این گل ها هیچ نبود، تنها نمود خارجی ترشح بیشتر یسری هورمون ها و حالا اون هورمون ها ب حالت همیشگیشون برگشتن. پشت اون گلبرگ ها هیچ نیست و شاید نباید تو سرنوشتشون دخالتی میشد. باید مثل بقیه رو بوته خشک و پوسیده می شدند نه تو جعبه ای ک روانت رو پوسیده می کنه. 

و همینطور ک می نویسم مثل دکتر ک لباست رو از پشت بالا میرنه و میگه نفس عمیق بکش، بخودم میگم نفس عمیق بکش ببینم بهتر شدی، این کلمه ها از سنگینی سینه ت کم کردن؟، و وقتی میگه دنت هیت یرسلف باورش داری؟

نه؟

انگشتت رو نه، دستت رو تا آرنج توی گلو فرو کن و ریه هات رو پشت رو کن.


تولدت مبارک پررنگ ترین بخش زندگی من. من تمام سعی م رو کردم یادت بیارم ک یادت بیاری ک من یادمه. من و سلول های فراموشکار مغزم ک وقتی ب تو میرسن تن ب کار نمیدن. و حسم این روزها، امروز، حس لحظه ایه ک جلو سینه نشسته میزدم و اونقدر بازوهام خسته بودن ک سنگینی هالتر تمام دنده هام آزار میداد. و ثانیه ای هزاربار گم شدن از صفحه ت رو مرور می کنم. از مدارت. کاش همه ی این ها رو بگذارم و بعد وارد دهه ی جدید بشم. بار اضافه ی رو دوشم..