شب تو پارک، نگاهم ب شاخه های درخت بالای سرم بود.
پرسید چرا؟
: اگر ب تناسخ اعتقاد داشتم، دلم می خواست تو زندگی بعدیم ی درخت باشم.
گفت می خوای مثل این درخت باشی؟
: نه، این برگاش میریزه. من طاقتش رو ندارم..
گفت خب بازم دوباره برگ میاری.
: از دست دادن، به هر شکل و با هر نتیجه ای باشه دردناکه. ما فقط خودمون رو با فکر به بعدی ها گول می زنیم..
خواهرم گفت پس سرو باش. کاج.
: هوم.. شایدم درخت لیمو شدم..


اولین کلمه ای ک یاد گرفتم درخت بود.  나무 .. و من عاشقشونم. خیره موندن بهشون. یکی ازشون بودن..
و از صبح ک ایون تاک از ته ریه هاش بارها و بارها فریاد زد 보고싶다, حالم مساعد نیست. و مثل مادر فیبی وقتی فیلمی پایان غم انگیزی داشت کمی مونده ب آخر، می گفت the end و تلویزیون رو خاموش می کرد، انتهای پونزده ب خودم گفتم marina, it's the end و پایان رو ندیدم.
فرشته ی مرگ گفت فراموشی موهبت خداونده.. و من شک داشتم ک شاملم بشه..