- دوشنبه ۲ مهر ۹۷
ممنونم وارد زندگی ما شدید..
بیست و دو سپتامبر هزار و نهصد و نود و چهار تا همیشه.
دلم می خواست جایی بودم ک می تونستم غلت بزنم. تند. چرخیدن مثل نمای لباس ها تو ماشین لباسشویی وقتی داره خشک میکندشون. هرچی هست بیرون کشیده میشه. له می کنه اما خالص پس میده..
تو تاریکی ابعاد اتاقم رو مجسم می کنم.. اونقدریه ک تنها ناخالصی یک دقیقه از امشبم رو بگیره.
باید جایی برای غلت زدن میساختن. اتاقی بزرگتر شاید..
صرفا برای اینکه آرشیو مرداد خالی نباشه.
ب خودم قول دادم تکالیفم رو درست انجام بدم. اما یکم، فقط یکم بهم وقت بده. عاشقشم و قول میدم درسامو خوب بخونم. اما یاد گرفتن ترتیب هگسنگ، چودونگهکسنگ، چونگهگسنگ، کودونگهگسنگ و ته هگسنگ یه کوچولو طول کشید. قوی باش ما رینا.
وقته می نویسه عمه ما ری، قلبم میاد تو دهنم. راه درازی در پیش دارم و هموار نیست.
اینجا رو باز کردن و گفتنه ولش رو تکراره.. اما.
دیروز دوتا از دندونای کناریم رو کشیدم. نوشتی برای جانت بمیرم بستنی می خوری خونشون بند بیاد. برات نوشتم نگرانم ارتودنسی فرم لبهام رو تغییر بده، تنها عضوی ک دوستش دارم. نوشتی نگران نباش، قوی باش اما راستش منم نگرانم. و این نوشتن ها..
قرار بود اواخر مرداد یا اوایل شهریور بریم تبریز. هرچند آرزومه تبریز رو تو زمستون ببینم اما باز خوشحال بودم. ولی حالا، با این کلاس های پشت هم ک پا رو خرخره ی من گذاشتن و حتی نمی تونم یک روز مال خودم باشم و با سیمی ک باری اضافه در دهانم خواهد بود و بدن و روان ضعیفم رو به بازی خواهد گرفت، با این حجم خستگی جسمی، با این اوضاع بهم ریخته.. تبریزجان، مثل اصفهانی ک دیدنش چال شد در لایه های ته نشین شده ی خواسته هام، دیدن تو هم..
و بدترین اتفاق، گشتن و گشتن و عکسی سند خورده ب اسمم پیدا نکردنه..