نگاهم رفت سمت تقویم روی میز. دوازده آذر.. و این یعنی یک ماه تمام.. دوازده آبان بود
همیشه دوازده آبان لعنتیه
- سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸
نگاهم رفت سمت تقویم روی میز. دوازده آذر.. و این یعنی یک ماه تمام.. دوازده آبان بود
همیشه دوازده آبان لعنتیه
من اگر نداشتمت.. وای، من اگر نداشتمت.. تصویر سیاهی که هرچقدر روش ناخن میکشی سفید نمیشه!
تو
مثل بخیه، زخم های بازم رو می بندی.. صدام می کنی ریور و من شفا پیدا می کنم! هورمون های بهم ریخته ی سیکل سی و دو روزه م، رام میشن! میگی آیم یر مانتین و من، گمشده ای میشم که ب خونه میرسه.. تو دلیل ماونت ما رینایی.
آل دی لانگ..
برای شونزده آذر لحظه شماری می کنم. ن چون اون روز سالگرد اولین های زیاد ماست! چون ترم تموم میشه و من آزاد میشم ک مثل موی زیرپوستی بعد اپیلاسیون، ب خودم بپیچم.
هر شب، سه بیدار میشم و این آرزوی من برای خودم نبود! بیدار ک میشی، همه ی اونچه نباید صف می کشن و ب قول راجر واترز وید ایچی فیت اند فیدینگ اسمایل منتظرن نوبتشون شه و تو، بهشون توجه کنی. سه ک میشه جنگی نابرابر شروع میشه و من، مثل سرداری ک رو ب لشکرش دستورهارو فریاد میزنه، ”سالیلکوییت رو مدیریت کن ما رینا” رو تکرار می کنم.
صبح ک میشه سه کتاب رو همزمان می خونم و مثل اونجا ک ریچل ب فیبی گفت: فییبز! توو دیتس این وان دی؟ دتس سو آنلایک یو! و اون محکم گفت: آی نو! این کاری نیست ک من همیشه انجام بدم اما شد. جز!! از کل، خاطرات بریجیت جونز، و انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنزی.. و هر جا لبخند میزنم زیرش رو خط می کشم.
آماده شدم برم کاسپین لباس بگیرم. کمربند بارونی م رو گره می زدم که پریا کشفی گفت:
پشت گوش بیاندازی حرف هایت را
موهایم را که توی صورتت بود
بالا بیاندازی
قرص های فراموشی مرا
آب را
و دکمه های هماغوشی م را
اصلا فراموش کنی نوشیدنم را
مثل شیر مادرت
حرامم کنی
توی چهارخانه ای که پیراهن تو نیست
توی خانه ای که همخانه ام نیستی..
و انگشت هام خشک شدند. درآوردم همه چیز رو. لباس می خوام چکار. چ اهمیتی داره..
پادکست تموم شد و دوباره پریا گفت:
و ب دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم
لطفا پایت را بردار، می خواهم تی بکشم..
رفتم و تمام خونه رو جاروبرقی کشیدم.
خواب دیدم.. اما اینبار مثل همیشه تو فضایی ب تاریکی اتاق جی آن وقتی ظرف خرمالو رو به مادربزرگش می داد و بعد خوردنش برق رو خاموش می کرد و ب نفس های آجوشی گوش می داد نبود. روشن مثل ظهری ک تو خیابون دست دادن و گفت که بهش زنگ خواهد زد.. نور، نور و باز هم نور. من اونجا، اونجا ک بودی، اونجا که می تونه تعریفی از تو باشه چون با تو معنا میشه، اون خراب شده ی خشک و شلوغ. و باز من، لحظه ی آخر، پشت کردم ب همه چیز ”همه چیز یعنی خود بهار، اسپرینگ” و دویدم سمت اون اتاق ک نشسته بودی بی اونکه منتظرم باشی. اون راهروهای باریک پر از آدم های غریبه با صورت های غریب و لهجه های غریب تر..
دست می برم سمت چشمام و رد اشک و ریملی ک ضد آب نیست جاده ی سیاهی پشت دستم میکشه.
پا شو!