آماده شدم برم کاسپین لباس بگیرم. کمربند بارونی م رو گره می زدم که پریا کشفی گفت:

پشت گوش بیاندازی حرف هایت را

موهایم را که توی صورتت بود

بالا بیاندازی

قرص های فراموشی مرا

آب را

و دکمه های هماغوشی م را

اصلا فراموش کنی نوشیدنم را

مثل شیر مادرت

حرامم کنی 

توی چهارخانه ای که پیراهن تو نیست
توی خانه ای که همخانه ام نیستی..

و انگشت هام خشک شدند. درآوردم همه چیز رو. لباس می خوام چکار. چ اهمیتی داره..

پادکست تموم شد و دوباره پریا گفت:

و ب دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم

لطفا پایت را بردار، می خواهم تی بکشم..

رفتم و تمام خونه رو جاروبرقی کشیدم.