خواب دیدم.. اما اینبار مثل همیشه تو فضایی ب تاریکی اتاق جی آن وقتی ظرف خرمالو رو به مادربزرگش می داد و بعد خوردنش برق رو خاموش می کرد و ب نفس های آجوشی گوش می داد نبود. روشن مثل ظهری ک تو خیابون دست دادن و گفت که بهش زنگ خواهد زد.. نور، نور و باز هم نور. من اونجا، اونجا ک بودی، اونجا که می تونه تعریفی از تو باشه چون با تو معنا میشه، اون خراب شده ی خشک و شلوغ. و باز من، لحظه ی آخر، پشت کردم ب همه چیز ”همه چیز یعنی خود بهار، اسپرینگ” و دویدم سمت اون اتاق ک نشسته بودی بی اونکه منتظرم باشی. اون راهروهای باریک پر از آدم های غریبه با صورت های غریب و لهجه های غریب تر..
دست می برم سمت چشمام و رد اشک و ریملی ک ضد آب نیست جاده ی سیاهی پشت دستم میکشه.

پا شو!