- دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
کاش می تونستم بفهمم از بین اون یازده میلیون و دویست هزار آدمی ک این موزیک ویدئو رو تو یوتیوب دیدن کدومهاشون مثل من در میانه ی راه بخاطر اشک های حلقه زده، تام رو لرزان دیدن و دست های کدوم ها برای برداشتن دستمال دراز شد.. چرا؟ ماهایی ک بغض خفمون کرد به چی فکر می کردیم؟ اون ها هم مثل من زندگی خودشون رو تو اون ویدئو دیدن؟ یا صرفا تام و لبخندهای کمرنگ گاه بیگاهش دلشون رو شکوند؟.. چی باعث شد همراه این آهنگ بمیریم؟.. درهایی ک رو به گذشته باز شدند..ظاهر تام مثل فرشته ایِ وسط جهنم. فرشته ای ک صداش حتی از بهشت هم تو رو ب رفتن ب قعر جهنم ترغیب می کنه...
خودم میرم و میام و پست قبل رو می خونم. جادوی کلمات پسری ب نام بهروز پهلوانی همون بار اول ک متنی ازش خوندم منو درگیرش کرد. دوباره و دوباره ک می خونم متن هاش رو در حقیقت خودش رو می بینم. تسلطش به زبان و موسیقی و تسلط ش به "شعور و فهمیدن" چنین ظرافتی تو تشریح یه آهنگ رو توجیه می کنه.
ب مرور تمام متن هایی رو ک برای اون دختر نوشتی اینجا می گذارم تا ببینم عشق چه ها ک نمی کنه. کاش اون دختر خونده باشدشون همونقدر که ماها بارها خوندیمشون..
گروه انگلیسی Radiohead گروه ناشناخته ای نیست. بسیاری از این گروه با نام بیتلز قرن 21 یاد می کنند. این گروه به تازگی آلبوم جدیدی را منتشر کرده که بهانه ای شد برای آنکه یکی از قطعات عمیق و تأثیرگذار آن را در این ستون بررسی کنیم. قطعه ی Daydreaming مانند اغلب آثار ریدیوهد علاوه بر مفهوم عام و کلی آن، ماجرایی نسبتاً شخصی دارد. ماجرایی که به جدایی تام یورک، خواننده ی گروه، از همسرش بعد از 23 سال اشاره می کند. همراه این قطعه ویدیویی منتشر شده که کارگردانی آن را پاول توماس اندرسون کارگردان مطرح فیلم هایی نظیر «خون به پا خواهد شد» و «مرشد» بر عهده داشته. هرچند که هدف ما در این ستون بررسی آثار موسیقیایی است، اما با توجه به چند وجهی شدن هنر در سال های اخیر نیم نگاهی هم به تصاویر خواهیم داشت. قطعه با صداهایی مبهم و رؤیاگونه اما بدون فرم خاصی شروع می شود و کم کم نوای پیانویی اوج می گیرد و غالب می شود. ملودی نسبتاً ساده ای که استخوان بندی اصلی این آهنگ پیچیده را تشکیل می دهد و به شدت سرد و غمناک است، و در تصویر تام را می بینیم که درهای مختلفی را باز می کند و از جاهای مختلفی سر در می آورد؛ و آن گاه صدای محزون او شروع به خواندن می کند که: «خیال باف ها، هرگز یاد نمی گیرند...» تام دارد به مرور خاطراتش می پردازد. هر جایی که او از آن عبور می کند، خانه ها، راهروها، پله ها، مغازه ی لباس شویی، سوپر مارکت، همه جا در واقع دیداری مجدد با خاطرات است، خاطراتی که او با همسرش داشته. از بعضی جاها که می گذرد، انگار که خاطره ی خوبی را به خاطر آورده باشد لبخند می زند و اما مرور خاطرات بی وقفه ادامه دارد، همه و همه در خیالش؛ و مگر مرور کردن دوباره و دوباره ی خاطرات در خیال چه فایده ای دارد؟ اما خیال باف ها که یاد نمی گیرند. « فراتر از نقطه ی بدون بازگشت دیگر دیر شده آسیب وارد شده...» همراه این بخش آواهای مقطعی به گوش می رسد که حالتی کابوس گونه دارد. تام در این مرور خیالین خاطراتش تنهاست. شریک زندگیش در هیچ صحنه ای همراه او نیست. انگار با مرور هر خاطره او هم زمان دوباره و دوباره به یاد می آورد که او رفته است و دیگر نیست. انگار به یاد می آورد که آن ها از نقطه ی بی بازگشت گذشته اند، آسیب به حدی شدید بوده که دیگر قابل ترمیم نیست. او رفته و دیگر باز نمی گردد. سپس واریاسیونی در ملودی رخ می دهد، فضا کمی تغییر می کند و تحرک و شتاب بیشتری می گیرد. انگار که راوی می خواهد از چیزی فرار کند، اما به کجا؟ جایی برای فرار نیست؛ و برای همین است که دوباره به همان ملودی قبل باز می گردیم که تام همراهش می خواند: «این از تو و من فراتر می رود...» تمام دنیای ترانه و تصویر تا به اینجا توسط تام و یاد همسرش پر شده، پس چه چیزی فراتر از آن هاست؟ شاید عشق. آن چیزی که به آن دو هویتی دیگر بخشیده. آن چیزی که مستقل از آن ها و آنچه میانشان رخ داده وجود دارد. عشق ماجرایی است که از طرفین درگیر فراتر می رود. هویتی مستقل از رخدادهای ناگوار دارد. عشق حس پاکی است که دو وجود را به هم پیوند می دهد و این پیوند، هرچند هم که گسسته شود، پاک شدنی نیست. «اتاق سفید، پای پنجره جایی که خورشید داخل می شود...» این بند احتمالاً اشاره ای شخصی است میان تام و همسرش. در اغلب کارهای ریدیوهد چنین ارجاعات کاملاً شخصی وجود دارد و به گمان من در این قطعه نیز این بخش چنین نقشی دارد، و یا شاید اتاق سفید و خورشید ترسیمی استعاری باشند از فضا و زمانی که همه چیز بهتر بود. باید توجه کرد که سازبندی هم در این بخش حالتی رؤیاگونه تر به خود می گیرد، انگار تام بیشتر و بیشتر در رؤیا فرو رفته باشد. اما آواهای کابوس گونه او را رها نمی کنند. «ما خوشحالیم که خدمت کنیم به تو...» و باز همان واریاسیون قبلی، این بار با سازبندی متنوع تر که ختم می شود به پایان بندی قطعه. تام که تمام این رؤیاها را مرور کرده، رؤیاهایی که در همه شان تنها بوده، رؤیاهایی که هرکدامشان به او یادآوری می کردند که همسرش رفته، فرار می کند. به کجا؟ در تصویر او را می بینیم که سرانجام با گذشتن از دری، به پای کوهی برفی می رسد، از کوه بالا می رود و به دل غاری پناه می برد و کنار آتش می نشیند، انگار او سرانجام تنهایی را پذیرفته باشد. یک تنهایی سرد و غمگین که دلیلش نبودن آدم ها نیست، دلیلش نبودن او، آن اوی خاص است؛ و بعد عجیب ترین ارجاع قطعه می آید. جایی که تام مدام تکرار می کند: «efil ym fo flah» معکوس جمله ی «Half Of My Life» یا نیمی از عمر من. تام و همسرش زمانی در سال 2015 و بعد از 23 سال از هم جدا شدند، که تام 47 سال داشت. یعنی او نیمی از عمرش را با همسرش ریچل اوون سپری کرده. نیمی از عمری که تمام مراحل تبدیل شدن او به یک ابرستاره را در صنعت موسیقی در بر می گیرد. 23 سال از گذشته ی او را. زمانی که دو نفر با یکدیگر ارتباطی عاطفی دارند، آنچه پررنگ تر است آینده است. تمام آن کارها که می شود کرد، تمام حرف هایی که می شود زد، تمام فعل ها مربوط به آینده اند، نگاه رو به جلوست؛ اما زمانی که دو نفر از یکدیگر جدا می شوند دیگر آینده ای در کار نیست. همه چیز معطوف می شود به گذشته. هر آنچه که آن ها با هم انجام داده اند، هر حرفی که زده اند، تمام فعل ها را باید در زمان گذشته به کار برد، نگاه رو به عقب است، پس عجیب نیست که «نیمی از عمر من»، به جای آنکه عادی خوانده شود به صورت معکوس به کار رود. جدایی، بعد از هر مدت زمان که باشد، می تواند بسیار دردناک باشد، به خصوص که اغلب اوقات یکی از طرفین راضی به جدایی نیست، اما رومن رولان، نویسنده ی شهیر فرانسوی می گوید:«آن کس که او را دوست داریم همه حقی نسبت به ما دارد، حتی حق آنکه دوستمان نداشته باشد.»
+باز هم بهروز پ.
++ نشد ک اشک نیاد...
“There’s an opposite to déjà vu. They call it jamais vu. It’s when you meet the same people or visit places, again and again, but each time is the first. Everybody is always a stranger. Nothing is ever familiar.” C. Palahniuk - Choke
از نوجوانی هر کسی از شغل رویایی م می پرسید سه تا پشت هم گفته میشد. 1.کتاب فروشی 2.گل فروشی 3.شیرینی فروشی
اما سال ها گذشت تا رسیدم ب جایی ک همه چیزی ک می خوام مردیه ک تو کتاب فروشیش رو قفسه ها کاکتوس گذاشته و عصرها وقتی ک کیک خونگی هام رو تو دستمال چهارخونه ی سرمه ای پیچیدم و با یه فلاسک چای رفتم در مغازه، بگه: ماری اون کتابی ک می خواستی رسیدا و من نتونم برای لحظه ای فیبی نشم و نگم yay. چای رو ک تو ماگ سبز ی ک روش نوشته " تو را وصله می زنم ب دلم" می ریزم، اندی تیمونز رو تو لپ خاک گرفته ش پلی می کنه و راجع ب اینکه امشب ساعت چند تمرین ایتالیانومون رو شروع کنیم تا برای دیدن فرندز هم وقت داشته باشیم حرف می زنیم..یادم باشه رفتیم خونه ناخن هات رو بگیرم.. یادم باشه.
اما خب این ها فنتسی هاییه ک من باید تو یه عصر خاکستری وسط مهر ک هر ازگاهی قطره هایی ب شیشه میخوره غرقشون بشم نه جمعه ی زرد پررنگ وسط تیر ماه. جمع کن بساط ایمجینیشنت رو دخترجان.
فقط یک کلمه؟ همین؟ .. ما رینا! جمع کن خودتو احمق جانم. جمع کن این تکه های درهمِ پازلِ روح و روان ت رو. پاشو برو بیرون.. کاهو، کلم،کرفس، هویج، فلفل دلمه ای.. لیستت رو میزِ. با اینها برگرد و ب خرد کرد همه ی دنیا تو یه ظرفِ سالاد مشغول شو. تعجب می کنم، از تویی ک دو قدم ب جلو میری و سه قدم ب عقب برمی گردی. بقولِ مادرم دستِ دلم شکسته.. کجاست اون پس؟ کو؟ یه کلمه به فا ک داد ت؟ تویی رو ک به اونا گفتی باید ساختمونِ نیمه کاره ی گرامرتون رو خرد و دوباره پی ریزی کنم و بالا برم.. خودت چی؟ تو ک پر از خرد شدن های پیاپیی بالا رفتنت کو؟ می دونی این حس ها ربطی به این چند روزِ پادشاهی هورمون ها نداره، اگر هم ربطی داشته باشه ب خونیِ ک از دهانت میادِ. نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. تو لییدینگ رُلِ این نمایش نیستی. یوو آرنت د استار آندر د اسپات لایت. حقی نداری. اجازه نداری. اعتماد نداری. باور نداری.هیچی نداری. دستتِ مشت شده ت رو ک باز کنی همچی تموم میشه، آروم میشه این یو کن دای این پییس ف د رست آو یر گری لایف هان.
Say, yes they know that you've hurt yourself another time
Don't they know that you're full of pain already?
Yes they know that you've hurt yourself another time
Decadence isn't easy, is it?
Then you slowly recall all your mind
Why, your soul's gone cold, and all hope has run dry
Dead inside
Never enough to forget that you're one of the lonely
Slowly recall all your mind
..