از نوجوانی هر کسی از شغل رویایی م می پرسید سه تا پشت هم گفته میشد. 1.کتاب فروشی 2.گل فروشی 3.شیرینی فروشی

اما سال ها گذشت تا رسیدم ب جایی ک همه چیزی ک می خوام مردیه ک تو کتاب فروشیش رو قفسه ها کاکتوس گذاشته و عصرها وقتی ک کیک خونگی هام رو تو دستمال چهارخونه ی سرمه ای پیچیدم و با یه فلاسک چای رفتم در مغازه، بگه: ماری اون کتابی ک می خواستی رسیدا و من نتونم برای لحظه ای فیبی نشم و نگم yay.  چای رو ک تو ماگ سبز ی ک روش نوشته " تو را وصله می زنم ب دلم" می ریزم، اندی تیمونز رو تو لپ خاک گرفته ش پلی می کنه و راجع ب اینکه امشب ساعت چند تمرین ایتالیانومون رو شروع کنیم تا برای دیدن فرندز هم وقت داشته باشیم حرف می زنیم..یادم باشه رفتیم خونه ناخن هات رو بگیرم.. یادم باشه.


اما خب این ها فنتسی هاییه ک من باید تو یه عصر خاکستری وسط مهر ک هر ازگاهی قطره هایی ب شیشه میخوره غرقشون بشم نه جمعه ی زرد پررنگ وسط تیر ماه. جمع کن بساط ایمجینیشنت رو دخترجان.