کشف دهان تو

You inspire my inner serial killer


از زیر پتوی گرمم بیرون اومدم و تمام راه تا مودم رفتم تا پاورش رو بزنم ک بیام اینجا یسری چیزا تایپ کنم.. انگار این مسیر خیلی طولانی بود چون الان ک این کادر رو وا کردم یادم نمیاد چی می خواستم بگم..

تمام روز فرندز.. تمام زندگی فرندز.. فصل 9م. و کم کم دیگه خندیدنام کم میشه.. دارم ب فصل 10 نزدیک میشم، فصلی که تو این چهارده بار دیدنِ این سریال، تنها یکبار کامل دیدمش. من شاید قدرتِ انتخاب یا نفوذِ زیادی رو شادی دنیایِ بیرونم نداشته باشم اما حداقل وقتی پای فرندز در میانِ میتونم تصمیم بگیرم سیزنِ آخر رو، وقتی همه چیز در حالِ fall apart شدنِ نیمه رها کنم. اونجایی که چندلر و مونیکا با دنبالِ خونه گشتن و تصمیم ب از آپارتمانِ20 قشنگمون رفتن قلبم رو تکه تکه می کنند، از ریچل که معلوم نبود اگه هواپیماش لفت فلانجی ش اوکی بود سر از کجا در میاورد، از فیبی ک دیگه عجیب نیست و کنارِ مایک معمولی شده، از جویی ک نمی دونیم برای تنها بودنش چه ارزویی باید کرد.. از همه ی اینها فرار می کنم.. احتمالا فردا شب به اواسط سیزن ده میرسم و بنگ! بی لحظه ای وقفه دوباره سیزن یک. برای بار پونزده م اجازه میدم که زندگی برام دوست داشتنی بشه.


زین پس عزیز، شما باش و شانه هات

ما را برایِ گریه، سر آستین بس است..


Arctic Monkeys

    • جمعه ۵ آذر ۹۵

    Not anymore


    • جمعه ۵ آذر ۹۵

    د سایلنس آو د لمز

    WAzesrdxctfvygubhinjomkp,l;.


    +دختری در قطار رو دیروز تموم کردم. جنازه ی مگان رو بعد از هفته ها پیدا کردند.. حامله بود. دی ان ای پای مرد سومی رو باز کرد. مردی جز اسکات "شوهرش،همون جیسون رویایی ریچل" و ابدیک تراپیستش. مگان تو یکی از جلسات تراپی ش ب ابدیک گفته بود ک سالها قبل بچه ای ناخواسته از مک"بوی فرند و همخونه ش"ب دنیا آورده و اسمش رو لیبی گذاشته. یکبار وقتی در غیبت طولانی مک تو بدبختی و فلاکت دست و پا میزد لیبی رو باخودش تو وان حمام می بره و از شدت خستگی خوابش می بره. بیدار ک میشه می بینه لیبی به صورت رو آب وان شناوره.... از اون سال ب بعد مگان نمی تونه شب ها بخوابه. کابوس نوزاد مرده ش نمیگذاره.. این بچه ی جدید هم.. ریچل بالاخره باور می کنه که مگان محبوبش یه فرشته نیست. دروغگو، خیانت کار،.. اما باز تلاش میکنه قاتلش رو پیدا کنه. و بنگ. یادش میاد اونشب. یادش میاد که چرا خونی بود. یادش میاد که کی اونطور زخمیش کرده بود. یادش میاد که اون ها دو نفر بودند. یادش میاد یکیشون مگان بود.. مگان و شوهر سابق خودش. تام. مدتی بعد ریچل تام رو تو درگیری ای ک بعدها دفاع از خود تشخیص داده میشه می کشه. آنا کمکش می کنه. بالاخره آنا حرکتی زد که دلم نخواد بزنم لهش کنم..

    الان دارم سکوت بره ها رو می خونم. سال ها پیش کتابش ب فارسی رو خوندم. بعد از دیدن فیلمشو و محو بازی سر آنتونی هاپکینز شدن وقتی اونطور خیره ب کلاریس نگاه می کرد نمیشد کتابش رو بارها نخوند اما اینبار فرق داره.. خیلییی از کلمات پلیسی و جناییش رو نمی فهمم، ادبیات عجیبی استفاده کرده نویسنده ش. مثلا نمیگه تنک یو!  بجاش اصطلاح قدیمی ماچ آبلیجد بکار میبره. بزور تو دیکشنری پیداش کردم.. اما لذت میبرم.. از هر صفحه ی این کرایم لدت میبرم. کتاب تنها ناجی لحظه هاست. 

    ++برف جان عزیزم، مرسی...

    • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

    انی وی


    آدم ها رو نه از رو حرفاشون، نه نوشته های تو وبلاگشون، نه چیزهایی ک میخوان بهت بقبولونن میشه شناخت. آدم ها رو باید از پست های اینستاگرامشون شناخت!! چون اینستا وادارت می کنه از عکس استفاده کنی. اجبار. و عکس ها صادق ترین هستند. اونجاست ک می فهمی کی، کی هست. و این تهوع آوره. صورت زیر صورت.


    • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

    Amélie



    ب قول راس تو صبح روز عروسی ش با ریچل:

    Tell me about it.

    • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

    The Girl on the Train


    آخر تکلیف مشخص نیست ک چ باید کرد؟! نت گردی رو میگذاری کنار و می شینی پای کتاب خوندن اما باز چشم ب فنا میره..

    دختری در قطار رو شروع کردم امروز. گویا از جدیدترین پرفروش های لندن بوده. جذب اسمش شدم.. The Girl on the Train.. داستان از زبانِ ریچل(:)) شروع میشه. زنی در اوایل سی سالگی که هرروز فاصله ی خونه ش تا لندن رو با قطار میره و به خونه هایِ مسیر نگاه می کنه و تخیلِ قوی ش باعث میشه اون مسیر تکراری هیجان انگیز بشه.. بین اونهمه خونه یکی رو بیشتر دوست داره و تو ذهنش برای زوجِ ساکنِ اونجا اسم(جِس و جیسون)، شغل، ویژگی های شخصیتی و غیره انتخاب کرده و تو خیالش اونها رو تو اتاق های مختلف حینِ انجامِ کارهای مختلف تصور می کنه. اون زوج نشون دهنده ی اونچه که ریچل از زندگی خودش می خواد هستند. اوایل گفته نمیشه که ریچل مطلقه ست و در حقیقت خونه ی خودش و شوهر سابقش پنج تا خونه دور تر از خونه ی زوجِ خیالیش هست. اینکه شوهرش بهش خیا نت کرده بوده والان هم با همون زن تو اون خونه ای ک ریچل با عشق وسایلاشو چیده بوده زندگی می کنن.. از دائم الخمر بودنِ ریچ خیلی دیر پرده برداشته میشه.. از زندگی داغونی ک داره.. از اخراج شدنش از کار، از زنگ های نیمه شبش ب شوهرش و گریه هاش..از.. اما دلش ب دیدنِ زندگی جس و جیسون خوشه تا اینکه روزی ک قطار داره طبق معمول از جلو خونه اونا می گذره ریچل جس رو میبینه که با مردی دیگه کیسینگ و .. اونقدر ناراحت میشه که همه چیز بهم میریزه.. عصبانی میشه از خیا نت جس ب جیسون..

    اون وسط مسطا راوی از ریچل به مگان تغییر می کنه. مگان همون جِس خیالیِ ریچل هست ک روزها تو بالکن خونه ش میشینه و بی خبر از نگاهِ ریچ به عبور قطار نگاه می کنه... مگان قبلا یمدت ب عنوانِ پرستار بچه ی شوهر سابق، تو همون خونه ی سابقِ ریچ کار می کرده. از آنا (زنِ شوهرِ ریچل) متنفره..

    یروز ریچل از خواب بیدار میشه و میبینه بدون لباسِ.. مست.. دستاش خونی هستند.. سرش ضربه خورده.. اما هیچ، هیچ چیز یادش نمیاد.. نمی دونه چی شده..

    مدتی بعد یروز پلیس میاد دنبالش. پلیس میاد و میگه مگان گم شده و شاهدا(آنا)  گفتن روز گم شدنِ مگان تو رو اون حوالی در حالی ک تعادل روانی نداشتی دیدند..

    و ریچل سعی می کنه ب یاد بیاره.. اما تنها چیزی ک یادشه دست های خونیشِ.. و مطلقا هیچ خاطره ای تو ذهنش ثبت نشده.. قبلا جایی خونده که گاهی پیش میاد که مغز به کل خاطراتِ کوتاه مدت نمیسازه.. نمیدونه که خودش بلایی سرِ جس یا حالا مگانِ محبوبش آورده یا نه..

    فعلا اونجام که تو اتاق بازجویی پلیس گریه می کنه و انکار و انکار..


    و اوهوم.. همینقدر این داستان پیچ در پیچِ.. لغت های زیادی داره که معنیاشو بلد نیستم اما هیچکدوم رو تو دیکشنری چک نمی کنم. وقتی از سر تفریح چیزی ب زبانی دیگه می خونی باید شل بگیری. ب درک ک یسری صفت ها برات آشنا نیست. اونم وقتی راوی زن ها باشند طبیعیه همه چی حسی تعریف بشه.. مثلا یجا ریچل گفت:

    گل ها منتظر بودند که با سرانگشت های خورشید باز بشند..


    هزار و خورده ای ص ست و هنوز نصف نکردمش.. چشمام سوزش رو دریغ نمی کنند.. اونقدر هم سرفه می کنم ک هر آن منتظرم دل و روده م از دهنم بزنه بیرون! آرزودارم بتونم چند ساعت بی عذاب بخوابم. صدام در نمیاد تمام امروز برای بچه ها حرفام رو رو تخته نوشتم و اونها خوندند. از مایعات متنفرم. از شیر و عسل، از آویشن، از دم کرده زعفرون، از لیمو شیرین، از زندگی. خوابم میاد:(


    • دوشنبه ۱ آذر ۹۵

    http://blog.ir/panel/anew0/post_edit/378Since 1994 till ∞ in love with Leon


    • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

    با دردکشان هر ک در افتاد،بر افتاد..


    • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

    I have let your tiny mind, magnify my agony

    Please.. open the door


    • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

    Aversion

    I

    • جمعه ۲۸ آبان ۹۵