هپی انیورسری بیبی سی.
همین روز و همین ساعت بود. دقیقا همین. اما اون ما رینا این نبود. در من هزار....
واتس د یوس آو ریممبرینگ اوری لیدل شت؟!
بات.. ول.. ایت واز د هپییست دی او..
پناه به فرندز، سیزن یک.
- دوشنبه ۱۵ آذر ۹۵
هپی انیورسری بیبی سی.
همین روز و همین ساعت بود. دقیقا همین. اما اون ما رینا این نبود. در من هزار....
واتس د یوس آو ریممبرینگ اوری لیدل شت؟!
بات.. ول.. ایت واز د هپییست دی او..
پناه به فرندز، سیزن یک.
Must have left my house at eight, because I always do
My train, I'm certain, left the station just when it was due
I must have read the morning paper going into town
And having gotten through the editorial, no doubt I must have frowned
I must have made my desk around a quarter after nine
With letters to be read, and heaps of papers waiting to be signed
I must have gone to lunch at half past twelve or so
The usual place, the usual bunch
And still on top of this I'm pretty sure it must have rained
The day before you came
I must have lit my seventh cigarette at half past two
And at the time I never even noticed I was blue
I must have kept on dragging through the business of the day
Without really knowing anything, I hid a part of me away
At five I must have left, there's no exception to the rule
A matter of routine, I've done it ever since I finished school
The train back home again
Undoubtedly I must have read the evening paper then
Oh yes, I'm sure my life was well within its usual frame
The day before you came
Must have opened my front door at eight o'clock or so
And stopped along the way to buy some chinese food to go
I'm sure I had my dinner watching something on tv
There's not, I think, a single episode of Dallas that I didn't see
I must have gone to bed around a quarter after ten
I need a lot of sleep, and so I like to be in bed by then I must have read a while
The latest one by Marilyn French or something in that style
It's funny, but I had no sense of living without aim
The day before you came
And turning out the light
I must have yawned and cuddled up for yet another night
And rattling on the roof I must have heard the sound of rain
The day before you came..
دو هزار بار .. دو هزار بار گوش دادمش.. ده هزار بار دیگه هم گوش خواهم داد.. دوازده هزاربار فکر می کنم کافی باشه..
. لاکِ طلایی م رو مشکی کردم. هر ده تا انگشت رو.
Is it? Is it??
وسطِ آذرِ..
سال هاست رضا یزدانی بهمون قول ش رو داده..
وسطای ماهِ آذر
شد قرارمون ک با هم
بزنیم ب سیم آخر..
زدم.
اینکه بخشی از ما از اندوه لذت می بره و هی دوست داره پایین تر بره مسخره ست. باید کنترلی توش بود. باید راهی برای بیرون اومدن می بود.. اما نیست. نیست و نوستالژی هولیو ایگلسیاس بارها و بارها پلی، نیست و.. و سیاوش .. اشکای یخی.. صدای رعد و برق، ..
نیست و کتاب ک نه، کتاب های جدیدی رو شروع می کنم و بیشتر از دوازده ص پیش نمی رم. اورهان پاموک، پِیپِر تاون جان گرین، دفتر لغت های ادونسد م، هیچی
نازی نمیاد.. نازی نمیاد بریم جیغ بکشیم. نازی میگه فایده نداره باز مجبوریم برگردیم ب واقعیت، نازی میگه زندگی جریان داره
و متنفرم از اینها..
بخوابیم. بیدار شیم. دوباره بخوابیم و باز بیدار شیم تا لحظه ای که دیگه نتونیم.
الانم نمی تونیم اما بلندمون می کنند. باید ها، جبر..
و همونطور ک فردمنش گفت
شرع، قانون.. و تباهی، پوچی، بیهودگی..
صبح ک بیدار شدم هر چقدر گشتم دلیل زندگی م رو پیدا نکردم. حتی اشتیاقش هم نبود. نمی دونم آخرین بار کجا باهام بودن و کجا جا گذاشتمشون. زیر بالشم فقط گیره ی کوچولوی سفیدم بود. کنارش گوشی هام همونایی ک چندروز ب چندروز استفاده میشن. سمت راست لپ تاپ در بسته م کنار مسیح باز مصلوب ی ک پونزده ص بیشتر ازش نخوندم.
شب شده و هنوز اثری از زندگی نیست. وقتی ترکیب عسل، لیمو، روغن زیتون و شکر رو جلو آینه قدی م رو صورتم می مالیدم ته چشمام رو هم گشتم. نه. نیست ک نیست. وقتی تو مسیر رفتن ب مطب و کورتون زدن یه ثانیه از سرم گذشت خودمو ب یکی از اون نون خامه ای های گنده که قبلا انقد دوست داشتم مهمون کنم و از خودم پرسیدم خب بگیریش ک چی بشه؟و رد شدم هم نبود. رو این تخت دو نفره ی بزرگ، تنها، هم فکر نکنم که اصلا پیدا شه..
این شوق لعنتی رو کجا انداختم؟
نمی تونم.. کاش میشد اما نمی تونم با یه متاهل دوستی عمیق پیدا کنم. همچی یجوری میشه بعد ازدواج..هم سنم بودن کمک نمی کنه.. به چیزی این وسط هست.. ی دیوار نادیدنی.. وگرنه شاید اون می دونست کجاست.. مریم هم سن منه و یه پسر کوچولو هم داره.. نمی دونم این موضوع این وسط چرا اومد..شاید بخاطر اینکه امروز همین کالبد بی شوق رو تا خونه ش کشیدم و گذشته ی ساده رو کار کردم باهاش. اونجا هم نبود..
از کجا اومدیم؟ تو راه هدف زندگیو منو ندیدید؟ چرا موسیقی دیگه نجات نمیده؟ از بوی چیزای نو بدم میاد.. بزرگترین مجازات میتونست ب جای توصیف زبانه های بلند آتش، ساعت های طولانی بی خوابی باشه.. اشد مجازات.. بیدار بمون و فکر کن و بمیر.. ب همین خوشمزگی..