صبح ک بیدار شدم هر چقدر گشتم دلیل زندگی م رو پیدا نکردم. حتی اشتیاقش هم نبود. نمی دونم آخرین بار کجا باهام بودن و کجا جا گذاشتمشون. زیر بالشم فقط گیره ی کوچولوی سفیدم بود. کنارش گوشی هام همونایی ک چندروز ب چندروز استفاده میشن. سمت راست لپ تاپ در بسته م کنار مسیح باز مصلوب ی ک پونزده ص بیشتر ازش نخوندم.
شب شده و هنوز اثری از زندگی نیست. وقتی ترکیب عسل، لیمو، روغن زیتون و شکر رو جلو آینه قدی م رو صورتم می مالیدم ته چشمام رو هم گشتم. نه. نیست ک نیست. وقتی تو مسیر رفتن ب مطب و کورتون زدن یه ثانیه از سرم گذشت خودمو ب یکی از اون نون خامه ای های گنده که قبلا انقد دوست داشتم مهمون کنم و از خودم پرسیدم خب بگیریش ک چی بشه؟و رد شدم هم نبود. رو این تخت دو نفره ی بزرگ، تنها، هم فکر نکنم که اصلا پیدا شه..
این شوق لعنتی رو کجا انداختم؟
نمی تونم.. کاش میشد اما نمی تونم با یه متاهل دوستی عمیق پیدا کنم. همچی یجوری میشه بعد ازدواج..هم سنم بودن کمک نمی کنه.. به چیزی این وسط هست.. ی دیوار نادیدنی.. وگرنه شاید اون می دونست کجاست.. مریم هم سن منه و یه پسر کوچولو هم داره.. نمی دونم این موضوع این وسط چرا اومد..شاید بخاطر اینکه امروز همین کالبد بی شوق رو تا خونه ش کشیدم و گذشته ی ساده رو کار کردم باهاش. اونجا هم نبود..
از کجا اومدیم؟ تو راه هدف زندگیو منو ندیدید؟ چرا موسیقی دیگه نجات نمیده؟ از بوی چیزای نو بدم میاد.. بزرگترین مجازات میتونست ب جای توصیف زبانه های بلند آتش، ساعت های طولانی بی خوابی باشه.. اشد مجازات.. بیدار بمون و فکر کن و بمیر.. ب همین خوشمزگی..
- شنبه ۶ آذر ۹۵