آخر تکلیف مشخص نیست ک چ باید کرد؟! نت گردی رو میگذاری کنار و می شینی پای کتاب خوندن اما باز چشم ب فنا میره..

دختری در قطار رو شروع کردم امروز. گویا از جدیدترین پرفروش های لندن بوده. جذب اسمش شدم.. The Girl on the Train.. داستان از زبانِ ریچل(:)) شروع میشه. زنی در اوایل سی سالگی که هرروز فاصله ی خونه ش تا لندن رو با قطار میره و به خونه هایِ مسیر نگاه می کنه و تخیلِ قوی ش باعث میشه اون مسیر تکراری هیجان انگیز بشه.. بین اونهمه خونه یکی رو بیشتر دوست داره و تو ذهنش برای زوجِ ساکنِ اونجا اسم(جِس و جیسون)، شغل، ویژگی های شخصیتی و غیره انتخاب کرده و تو خیالش اونها رو تو اتاق های مختلف حینِ انجامِ کارهای مختلف تصور می کنه. اون زوج نشون دهنده ی اونچه که ریچل از زندگی خودش می خواد هستند. اوایل گفته نمیشه که ریچل مطلقه ست و در حقیقت خونه ی خودش و شوهر سابقش پنج تا خونه دور تر از خونه ی زوجِ خیالیش هست. اینکه شوهرش بهش خیا نت کرده بوده والان هم با همون زن تو اون خونه ای ک ریچل با عشق وسایلاشو چیده بوده زندگی می کنن.. از دائم الخمر بودنِ ریچ خیلی دیر پرده برداشته میشه.. از زندگی داغونی ک داره.. از اخراج شدنش از کار، از زنگ های نیمه شبش ب شوهرش و گریه هاش..از.. اما دلش ب دیدنِ زندگی جس و جیسون خوشه تا اینکه روزی ک قطار داره طبق معمول از جلو خونه اونا می گذره ریچل جس رو میبینه که با مردی دیگه کیسینگ و .. اونقدر ناراحت میشه که همه چیز بهم میریزه.. عصبانی میشه از خیا نت جس ب جیسون..

اون وسط مسطا راوی از ریچل به مگان تغییر می کنه. مگان همون جِس خیالیِ ریچل هست ک روزها تو بالکن خونه ش میشینه و بی خبر از نگاهِ ریچ به عبور قطار نگاه می کنه... مگان قبلا یمدت ب عنوانِ پرستار بچه ی شوهر سابق، تو همون خونه ی سابقِ ریچ کار می کرده. از آنا (زنِ شوهرِ ریچل) متنفره..

یروز ریچل از خواب بیدار میشه و میبینه بدون لباسِ.. مست.. دستاش خونی هستند.. سرش ضربه خورده.. اما هیچ، هیچ چیز یادش نمیاد.. نمی دونه چی شده..

مدتی بعد یروز پلیس میاد دنبالش. پلیس میاد و میگه مگان گم شده و شاهدا(آنا)  گفتن روز گم شدنِ مگان تو رو اون حوالی در حالی ک تعادل روانی نداشتی دیدند..

و ریچل سعی می کنه ب یاد بیاره.. اما تنها چیزی ک یادشه دست های خونیشِ.. و مطلقا هیچ خاطره ای تو ذهنش ثبت نشده.. قبلا جایی خونده که گاهی پیش میاد که مغز به کل خاطراتِ کوتاه مدت نمیسازه.. نمیدونه که خودش بلایی سرِ جس یا حالا مگانِ محبوبش آورده یا نه..

فعلا اونجام که تو اتاق بازجویی پلیس گریه می کنه و انکار و انکار..


و اوهوم.. همینقدر این داستان پیچ در پیچِ.. لغت های زیادی داره که معنیاشو بلد نیستم اما هیچکدوم رو تو دیکشنری چک نمی کنم. وقتی از سر تفریح چیزی ب زبانی دیگه می خونی باید شل بگیری. ب درک ک یسری صفت ها برات آشنا نیست. اونم وقتی راوی زن ها باشند طبیعیه همه چی حسی تعریف بشه.. مثلا یجا ریچل گفت:

گل ها منتظر بودند که با سرانگشت های خورشید باز بشند..


هزار و خورده ای ص ست و هنوز نصف نکردمش.. چشمام سوزش رو دریغ نمی کنند.. اونقدر هم سرفه می کنم ک هر آن منتظرم دل و روده م از دهنم بزنه بیرون! آرزودارم بتونم چند ساعت بی عذاب بخوابم. صدام در نمیاد تمام امروز برای بچه ها حرفام رو رو تخته نوشتم و اونها خوندند. از مایعات متنفرم. از شیر و عسل، از آویشن، از دم کرده زعفرون، از لیمو شیرین، از زندگی. خوابم میاد:(