کشف دهان تو

و تباهی..پوچی..

صفحه ش رو با صد و هشتاد هزار فالوئر بستن. تو یک ثانیه. تو یک ثانیه یکسال ادیت و عشق و زحمت شب نخوابیدنا رو بستن. میگه ناراحت نباش چون من نیستم. میگم منم نیستم فقط انگار تیر خوردم، در همین حد..

بستن چون عاشق بود، چون با عشق ادیت کرد، چون با عشق دنبال کردیم، چون با عشق از زندگیش زد تا دنیای فرندزمون خاص ترین باشه. چون چیزی رو دوست داشتن گناهی نابخشودنیه. چون متاسفم براشون. متاسفم و متاسف. 

برای دوستم متاسف نیستم، برای خودم.. فقط خودم.

    • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

    از گرین از هر آیز..

    برف سنگین و نبود برق و ..

    کنگر خوردم و لنگر انداختم.. خواهرم از اون پروانه هاست که لحظه ای از ب دورم چرخیدن دست نمی کشه.. و من، پریودزده ی مفلوک در سکوت ب محبت هاش نگاه می کنم.. وقتی وسط حرفش گفتم اگه شکمم درد نداشت حتما هرجمله ت رو تصدیق می کردم اما الان فقط می تونم نگاهت کنم، ریسه رفت.. گفت نمی خواد، نگاه کافیه..لیوان زنجبیل ب دست با پتویی ک دورم پیچیده شده بود روی کاناپه چمباته زده بودم و زیر نور زرد چراغ گازی با هم عصر رو گذروندیم.. خرس ها با باباشون رفته بودن پارک برف بازی..

    اگر این کوالیتی تایم نیست، پس چه چیز دیگه ای می تونه باشه؟


    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

    موندنی ترین مسافر، تا ابد ب درک


    کش می آوتساید، هاوباودت!

    پررو بودن یکی از ویژگی هاییه ک همیشه حسرت داشتنش رو خوردم. همین الان. وقتی رو ت سنگ پای تو حموممه و خجالت نمی کشی.

    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

    نتالبییسشذ


    رضا کاظمی انگار.

    + امروز هدیه برام گل نرگس آورد و تا آخر همه ی کلاس ها حواسم ب هیچ چیز نبود جز گل های قشنگم. سوال می پرسیدم اما نگاهم ب اون ها بود. مثل اون جا که مادرِ فیبی به فیبی اون پاپی رو داد تا قانعش کنه دست کشیدن از یه بچه چقدر سخت خواهد بود اما فیبی تمام مدت حواسش ب اون سگ کوچولو بود و مادرش گفت کاش اونو اول بهت نداده بودم.. کاش هدیه همون اول نداده بود..

    ناهار نخوردم، سه و نیم رفتم کلاس و نه برگشتم و مثل یه قحطی زده نه، عین یه گاو چریدم و دارم می ترکم! یسری احمقانه هایی که گاهی تکرار میشه.

    داروهای ساختنی دکتر رو باید هر پنج ساعت تجدید کنم و این یعنی فا ک. اما من این مراقبت رو ب پوستم بدهکارم. ب پوست فاکداپم.

    امروز یک خانومی اومد دو تا از کلاسامو تو سکوت نشست و هی نت برداشت. گویا می خواد معلم بشه.

    خسته ام. جسمی. دلم شعر می خواد. مردی ک برام شعر بفرسته. و عکس. و برام شیرینی خامه ای گنده بیاره. و نرگس شاید.. و نرگس.

    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۹۵

    Womanhood

    I love the movies n novels which inspire me to be a better woman, not necessarily a better human being!! And that`s odd.



    + You`ve just come back. Welcome back baby bear. Welcome to the machine.

    Tuesday. 1ish p.m.

    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۹۵

    Run for your life


    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۹۵

    You are running in my veins non-stop


    I`ve done so many terrible mistakes. Destructive ones. Sorry my dearest, sorry for closing my eyes at you, for being all brain and no heart at all. Sorry.. I love you, I do love you, I love you wholeheartedly, You run in my veins, you are my heart... I fuckin hate myself for being a coward who is afraid of telling these to your face.. You are my flesh and blood, my now and then.. My brother, my soul..

    ب این عکس ک نگاه می کنم این سوال تکرار میشه که تا حالا چندبار ب ......  بدون اینکه من بهش بگم، بگم تو بهترین ماه ی، هزاربار زیباتر از اونی ک اون بالاست؟ چرا انقدر عادت های مزخرف وجود داره و چرا من همه رو دارم؟ ب فردریک شوپن گوش میدم و یادم میاد که تنها فِرِد دنیام تویی.. من این اشک ها رو گردن هورمون هام میندازم.. برای تولدت لحظه شماری می کنم، تنها روزی که می تونم این احمقی ک هستم نباشم و ببوسمت، برات کادو بخرم.. اینبار اما حتما کارتی داخلش خواهد بود، برات خواهم نوشت ک همیشه بهت افتخار می کنم داداش جانم..

    حتی اگه ندونم الان چی می نویسم، اگه الان یسری مواد شیمیایی کم و زیاد باشم. حتی الان. حتی الان.

    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

    سبداشسلت

    هیچ چیز تو دنیا آرامش بخش تر از دیدن آدامس جوییدن و خمیازه کشیدن نیست. این دو یعنی همه چی عالیه.. یا حداقل اونقدر خوب هست ک توان انجامش وجود داره. بهترین تصویر دنیا آدامس جویدن مامان یا مثلا خمیازه کشیدن باباست. و هنوز همچی ترسناکه. برات نوشتم روال عادی زندگی تکراری و خسته کننده ست اما توش امنیت هست. امنیت روانی. و هزارتا دلیل هست که من صلاحیت ایجاد یکی دیگه رو ندارم. ن فیزیکی و ن منتالی.. و پوست صورتم از خشکی می سوزه. سروایو. سروایو. سروایو
    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

    کنپپددتنجچوقد

    چقدر این نیمه شب ها وحشتناکه. دیگه زمستون نمی خوام. خورشید و نور. و هرگز نخواهم بخشیدشون وقتی اونطور تنها گذاشتنش. و منزجر.

    کاش خواب طولانی تر یا شب های کوتاه تری داشتی. دلم میخواد عذر بخوام ازت که دیر صبح میشه، که این ساعات کشدار بهت این اجازه رو میدن که به همه چیز فکر کنی.. و نفرین به فکر کردن، ب قدرت عجیب ذهن، به قدرت تخریبش..

    معذرت می خوام که نمی تونی بخوابی و همین ریشه ی تمام زخم هاست. هزاربار عذر می خوام..

    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

    But I`m not

    هرگز اینجا کسی از کم حرف بودنم یا بهتر گفته شه زبان باز نبودنم گلایه ای نکرده اما در درونم همیشه آرزو کردم حداقل برای پدر و مادرم آدمی متفاوت بودم. اونها هر دو خونگرم و معاشرتی و من کلد از ا استون. تا اینکه با اون دو نفر آشنا شدم و تو هربار به این خونه اومدنشون وقتی می دیدم ک اونطور گرم و پرحرارت حرف می زنند حدس می زدم پدر و مادرم هم آرزوی من تو قلبشون ایجاد شده بود.. ک کاش من مثل اونها بودم. "حدس می زنم"!
    تا اینکه نوبت ما شد که مهمانشون باشیم. همون شب وسط مهمونی یهو وقتی همون آدم برگشت تو جمع به پدرش گفت "حرف دهنت رو بفهم" نگاه پدرم ب من افتاد. بهت زده به هم خیره شده بودیم. تو سکوت.
    و دفعه ی بعد وقتی اون یکی اونقدر زیاده روی کرد تو همه چیز که وقتی برگشتیم خونه اولین چیزی که پدرم ب مادرم گفت این بود:
    تربیتِ بچه های ما کجا و تربیتِ بچه های اون ها کجا.. آدم حالش بهم می خوره از اینهمه بی ادبی..

    و دیگه هرگز حدس نزدم اون ها آرزو می کردند من اینی که هستم نباشم. ساکتم اما هرگز ذره ای بی احترامی به کسی نکردم. اگر هم تا حالا کسی ازم رنجیده اینجا ب خاطر سکوتم بوده نه کلامم. و عذر نمی خوام بابتش. این منم.


    • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵