رضا کاظمی انگار.
+ امروز هدیه برام گل نرگس آورد و تا آخر همه ی کلاس ها حواسم ب هیچ چیز نبود جز گل های قشنگم. سوال می پرسیدم اما نگاهم ب اون ها بود. مثل اون جا که مادرِ فیبی به فیبی اون پاپی رو داد تا قانعش کنه دست کشیدن از یه بچه چقدر سخت خواهد بود اما فیبی تمام مدت حواسش ب اون سگ کوچولو بود و مادرش گفت کاش اونو اول بهت نداده بودم.. کاش هدیه همون اول نداده بود..
ناهار نخوردم، سه و نیم رفتم کلاس و نه برگشتم و مثل یه قحطی زده نه، عین یه گاو چریدم و دارم می ترکم! یسری احمقانه هایی که گاهی تکرار میشه.
داروهای ساختنی دکتر رو باید هر پنج ساعت تجدید کنم و این یعنی فا ک. اما من این مراقبت رو ب پوستم بدهکارم. ب پوست فاکداپم.
امروز یک خانومی اومد دو تا از کلاسامو تو سکوت نشست و هی نت برداشت. گویا می خواد معلم بشه.
خسته ام. جسمی. دلم شعر می خواد. مردی ک برام شعر بفرسته. و عکس. و برام شیرینی خامه ای گنده بیاره. و نرگس شاید.. و نرگس.
- سه شنبه ۱۲ بهمن ۹۵