دوست ندارم بیام اینجا و بنویسم. دوست ندارم چیزی از امروزهای من، برای فرداهام بمونه.. اما.. این دنده ها، نازک تر از اونن ک ب تنهایی طاقت بیارن..
چقدر غمگینم امروز. چهارشنبه، روزی ک ب بیشترین حجم شور نیاز دارم. کلاس ها..
اما غمگینم و این جمله ایِ ک آرزو می کنم از آخرین جمله هایی باشه ک کسی مجبور ب تایپش میشه. اردیبهشت، تو، تنها تو می دونی ک چقدر تلاش کردم. چقدر تقلا کردم تا حداقل تو سی و یک روزت این حال م نباشه. اما ادبیات این اجازه رو بهم نمیده. من رو این واژه ها شکنجه میدن اما نمی تونم فاصله بگیرم. نمی تونم. زندگی شهری هم آزارم میده. ساختمون های بلند رو پلک هام سنگینی میکنن. ترافیک عذاب بشر امروزی، من رو ب فرار متمایل می کنه. فرار ب حاشیه. ب جنگل، ب گیاه، ب حشره، ب شکوفه. حالم مساعد نیست..
نیمه های شب ازم پرسید هنوز دوستش داری؟ هنوز دوستت داره؟ با اینهمه شعر می خوای چکار کنی؟
و گفتم این سوال ها.. چرا این کار رو با من می کنی؟
گفت فکر می کنم ک چه سختی ای می تونه انقدر بزرگ باشه ک با دوست داشتن نشه حلش کرد یا تحملش؟ چی رو نتونستید حل کنید؟
نوشتم دوست داشتنم کافی نبود..
نوشت گریه نکنی ها. نوشت همیشه برات مردی رو آرزو کردم مثل خودت، اما هیچکس هیچکس مثل تو نیست. نوشت گریه نکنی ها. نوشت می خوای کاری کنم برگردید بهم؟ نوشت گریه نکنی ها..
نوشتم شب بخیر خواهرم..
نوشت گریه ..
و نکردم. خیلی وقته. اونقدر آب ننوشیدم که توان سرازیرشدن داشته باشن. توی کاسه ها جمع میشن. ب بالا نگاه می کنم. پخش میشن. و کاش فهمیده شه اصل موضوع حضور کسی نیست. اصل موضوع منم که.. هیچ.
در تو آویخته ام، بی آرزوی رستگاری..