رو صندلی عقب ماشینت نشستم. نگاهم ب نیمی از صورتت و تمام پشت سرت، تمام مسیر رو مثل آسمون امروز، صبح شش خرداد، باریدم. تو نگاهت ب روبرو، بی توجه ب زنی ک اون پشت دلش.. نه! تک تک سلول هاش دلتنگت شده بود..
و ناگهان در حیاط بالا رفت و من ب واقعیت برگشتم. ب بیداری. ب نداشتن و نبودنت. ب بالشی ک زمان می خواد تا خشک شه. به درد قفسه ی سینه م. ب خودم وقتی حتی سعی نمی کنم این قطره ها رو پاک کنم. ب قلب و ریه های زندانی دنده هام. ب این که من، با اینکه سعیم رو می کنم، تظاهر رو هم حتی، اما تو خواب هام هنوز دوستت دارم. هنوز اسمت..
و گویا ننوشتن ازت نمی تونه ب نخواستنت کمکی کنه. ب خوابت رو ندیدن. ب اینکه چقدر خالیه همه چیز و این آگاهی ک از دست دادن هیچ چیز بعد تو اهمیت چندانی نداشته.
و مامان پرسید ازت. از اینکه با کسی هستی؟ عاشق شدی باز؟ از اینکه..
و من، و مغز و قلبه بیست و هشت سال و سیصد و شصت و پنج روزه ام، و توان تحلیل رفته م قادر ب مقابله با رنج این سوال ها نبود.
اسم کسی رو بکار بردن یعنی نگرانش بودن، یعنی غیرمستقیم بهش گفتن من هستم. من حواسم ب تو هست.. و از صبح تاحالا بابا تو هر مکالمه ش با من، اسمم رو میگه. حتی وقتی کنارش نشسته م. ماری نا عجب عطری میده غذا. ماری نا صبح بیرون نرفتی؟ ماری نا فکر کردم الان خواب باشی، ماری نا شاگردت زنگ زد؟ ماری نا.. ماری نا..
و من تمام حواسم ب تعدد ماری ناهاش بود. و دلم می خواست بهش بگم باباجون هنوز سرپام، هنوز نبریدم. هنوز.. نگرانم نباش. من شمارو دارم...
- يكشنبه ۶ خرداد ۹۷