- جمعه ۱۹ شهریور ۹۵
Undo these chains, my friend
I’ll show you the rage I’ve hidden
Perish the Sacrament
Swallow, but nothing’s forgiven
You and I can’t decide which of us was taken for granted
Make amends… some of us are destined to be outlived
Step inside, see the Devil in I
Too many times, we’ve let it come to this
Step inside, see the Devil in I
You’ll realize I’m not your Devil anymore
Under the words of men
Something is tempting the father
Where is your will, my friend?
Insatiate never even bother
You and I, wrong or right, traded a lie for the leverage
In between the lens in light, you’re not what you seem
Step inside, see the Devil in I
Too many times, we’ve let it come to this
Step inside, see the Devil in I
You’ll realize I’m not your Devil…
I’m not your devil anymore!
Your station- is abandoned- fooled you
‘cause I know what you’ve done
Sensation, depravation
You should’ve burned when you turned on everyone!
So step inside, see the Devil in I
Too many times, we’ve let it come to this
Step inside, see the Devil in I
I know you’ll find your answers in the end
Step inside, see the Devil in I
You’ll realize I’m not your Devil…
Anymore!
So step inside, step inside!
See the Devil in I, see the Devil in I..
باید چیزی بنویسم، باید پست قبلی بره، باید نباشه..
امروز رسما ترم تموم شد و وقتی برگه ها تو دستم بود و از پله ها می رفتم بالا دلم می خواست جیغ بکشم "بالاخره آزاد شدی مار ینا، تو تونستی، تو دووم آوردی".. بدترین کلاس عمرم بود. این ترم هشت تا کلاس داشتم، اون هفت تا ی طرف، این لعنتی یه طرف. It was not just the matter of disliking them, it was detestation . I couldn`t help myself but detest every single of `em
مسئله فقط یکساعت و نیم بودن با آدم های بی مسئولیت و سطحی نبود. مسئله تاثیری بود ک رو من گذاشت. تبدیل شدم ب آدمی کم حوصله، تندخو، تلخ، عصبی، پر از انزجار و این یعنی آسیب ب اطرافیانم. ب کسایی ک میمیرمشون. نمی ارزید این تجربه ی بد ب هیچ چیز نمی ارزید.
تو اون کتاب نوشته بود زن و مرد وقتی ب هم می رسند، مرد بخاطر طبیعت تنها و مستقل خودش و اینکه تلاش کرده برای این رسیدن مدتی خسته میشه از همه چیز و نیاز داره ک بره تو غار خودش. مدتی فقط با خودش باشه. احساس گم شدن میکنه و میخواد خودش رو پیدا کنه..
زن، بیرون این غار نشسته. از خودش هزاران سوال می پرسه که چرا، چیشد؟ و تلاش می کنه همه چیز رو ب حالت قبل برگردونه. و درست زمانی ک مرد آماده ی ازسرگیریه و میاد بیرون زن خسته میشه. از اون همه تقلا خسته ست.
و این آغاز همه چیزه. آغاز هم تراز نبودن این رابطه..
وقتی می خوندمش تصویری ک ایجاد شد تصویر زندگی من بود با تفاوت هایی اندک و شاید بسیار.
منم ک بخاطر طبیعت ناشناخته ی خودم برای خودم، گاهگاهی نیاز ب رفتن داخل اون غار دارم. همه رو این بیرون میگذارم و میرم تو اون تاریکی و سکوت.دوستانم بیرونند. درسته تقلایی ک اون بیرون برای درک و برگردونم میشه قابل قیاس با تلاش های اون زن نیست اما اندکی جنب و جوش می بینم.
زمانی ک بیرون میام هیچکس اون بیرون نیست. هست اما خسته ست. همینکه مطمئن میشه من بیرون اومدم براش کافیه و بلند میشه و آرام دور میشه...
مکالمه هایی ک روزی شعله می کشیدند و می سوزوندن تبدیل میشند ب احوال پرسی هایی کپی پیست شده و هردو به ساعت نگاه می کنند ک کی این ثانیه ها میگذرن و وقت خداحافظی میرسه..
آدم هایی ک با وسواس طی سال ها انتخاب کرده بودی دیگه وجود ندارند. قبول اینکه دیگه نمی تونن درک ت کنن برات قابل درکه.
اولین بار نیست این باختن های من، تقریبا دیگه هیچکسی نمونده. ماها همه برای هم خاطره ای دور هستیم.
و هرگز گلایه ای نیست و نخواهد بود چون حقی نیست..
اما الان مصمم هستم. باید پست شه تا یادم بمونه همیشه اشتباه کرده م. چ وقتایی ک تو، بهترین دوستی ک هرکسی می تونه آرزوی داشتنشُ بکنه، رو بیرون اون غار منتظر گذاشتم، چ وقتایی ک اومدم بیرون و اول تو بزرگ بودی و چیزی گفتی و سعی کردی و تلاش و و و و.. تو اونقدر بزرگ بودی و هستی ک هیچوقت لحنت عوض نشده. من با جملات و موضوعات کاری ندارم چون اولین چیز لحنِ و تو هرگز عوض نشدی. دوستیِ ما تو کپسول زمان، از همه ی اون تهاجم ها در امان بوده و امیدوارم باشه و این منم ک در برابر تو سر تعظیم فرود میارم. با لبخند در رو ب روم وا کردی و من ماتیلدایی ک وقتی لیون در رو باز می کنه اونطور از ته قلب نفسی از سر آسودگی می کشه... ک
++ بخشِ با انصافِ من هربار ک ب این قضیه فکر می کنم عصبانی میشه چون ایمان داره هیچکس هیچ حقی نسبت ب هیچکسِ دیگه نداره و همین ک وقتی میام بیرون و آماده ی ارتباط با دنیای بیرون از خودم هستم همیشه دو نفر بوده اند. دو آدمِ متفاوت از تمامِ آدم های دنیا و من خیلی قبل تر از اینکه خوشحال باشم با امثال دیوید بویی معاصر م، خوشحالم ک با این دو نفر تو یک زمان زندگی می کنم.
چ نزدیک است جان تو ب جانم
اینگیجد
...
+مثل من ک همیشه که رو ک می نویسم و چه رو چ و ...
++خوشحالم ک شکل قلب زیر اینگیجد گذاشتی..این یعنی خوشحالی..
نشستم رو چهارپایه تو دستشویی حیاط پشتی خونه ی ماریا،رو به دیوار. قیچی رو دادم دستش و گفتم بزن، هرچی هست.
مستاصل نگاهم کرد.. " بابا هم تورو میکشه هم منو".
اون زمان ک موهام تا زیر کمرم بود و کوتاه کردم امیدشو بهم از دست داد، نگرانش نباش..
"نمیخوای عروسی کنی؟ عروس بی مو رو کجای دلمون بگذاریم؟"
نخندون منو..
و..
و حالا اینجام. تو اتاق طبقه بالا،بارون میاد و دست میبرم سمت سرم و چیز زیادی نیست. حتی اونقدری نیست ک انگشتام فرو بره. برای سربازی آماده م. امشب ک برم خونه واکنش مامانم جالب خواهد بود. الان چنتا سوئتشرت جلو زیپ دار و شلوار بغل دو خط نیاز دارم.
بیست خط نوشتم دستم خورد همه پرید. ب درک. گور بابای همه ی چرت نویسی وبلاگ و هر جهنم دیگه ای.
با دو انگشتم شقیقه ام را نشانه می گیرم
ما خودمان را همیشه با انگشت هایمان نشانه گرفته ایم
ما خودمان همیشه
با انگشت هایمان شلیک کرده ایم
وقتی با آن ها
نامه های عاشقانه،
وقتی شماره..
وقتی روی ماسه ها..
اسم های ممنوعه...
وقتی روی دیوارهای شهر چیزهایی نوشتیم که نباید...
..
+رویا شاه حسین زاده
++ دور بودن از آدم هایی ک همیشه دورِت بوده اند تغییرات بزرگی در تو ایجاد می کنه. یکی از اون ها ده برابر کردنِ قدرتِ تخیلتِ. مستعد کردنت برای توهم.. وقتی دوباره نزدیک میشی بهشون، وقتی دوباره با آدم هایی ک فکر می کردی حرف زدن باهاشون فوق العاده ست، حرف می زنی یهو همه چی رو می فهمی. می فهمی چیز زیادی رو از دست نداده بودی. می فهمی اون ها ابرانسان نیستند. معمولی مثل خودت. کسل کننده. خالی از هر چیزِ نو مثل خودِ خودت. اون ها خودِ تو هستند با اسم ها و قیافه ها و جنسیت های مختلف. هممون یکی هستیم. یکی یبار گفته بود ب دیالکتیک ایمان دارم و امیدوارم بهش. من؟ نه!
+++ 4صبح بیدار شدم، این کابوس ها جدیدا بی نظم شدند و از این بابت ازشون دلخورم. بیدار ک شدم رفتم یوتیوب شش تا فیلم ورزش و کجا رو با چه حرکتی بهتر کن کانورت و دانلود کردم. لاو ئِم آل!