تو اون کتاب نوشته بود زن و مرد وقتی ب هم می رسند، مرد بخاطر طبیعت تنها و مستقل خودش و اینکه تلاش کرده برای این رسیدن مدتی خسته میشه از همه چیز و نیاز داره ک بره تو غار خودش. مدتی فقط با خودش باشه. احساس گم شدن میکنه و میخواد خودش رو پیدا کنه..

زن، بیرون این غار نشسته. از خودش هزاران سوال می پرسه که چرا، چیشد؟ و تلاش می کنه همه چیز رو ب حالت قبل برگردونه. و درست زمانی ک مرد آماده ی ازسرگیریه و میاد بیرون زن خسته میشه. از اون همه تقلا خسته ست. 

و این آغاز همه چیزه. آغاز هم تراز نبودن این رابطه..

وقتی می خوندمش تصویری ک ایجاد شد تصویر زندگی من بود با تفاوت هایی اندک و شاید بسیار. 

منم ک بخاطر طبیعت ناشناخته ی خودم برای خودم، گاهگاهی نیاز ب رفتن داخل اون غار دارم. همه رو این بیرون میگذارم و میرم تو اون تاریکی و سکوت.دوستانم بیرونند. درسته تقلایی ک اون بیرون برای درک و برگردونم میشه قابل قیاس با تلاش های اون زن نیست اما اندکی  جنب و جوش می بینم. 

زمانی ک بیرون میام هیچکس اون بیرون نیست. هست اما خسته ست. همینکه مطمئن میشه من بیرون اومدم براش کافیه و بلند میشه و آرام دور میشه...

مکالمه هایی ک روزی شعله می کشیدند و می سوزوندن تبدیل میشند ب احوال پرسی هایی کپی پیست شده و هردو به ساعت نگاه می کنند ک کی این ثانیه ها میگذرن و وقت خداحافظی میرسه..

آدم هایی ک با وسواس طی سال ها انتخاب کرده بودی دیگه وجود ندارند. قبول اینکه دیگه نمی تونن درک ت کنن برات قابل درکه.

اولین بار نیست این باختن های من، تقریبا دیگه هیچکسی نمونده. ماها همه برای هم خاطره ای دور هستیم. 

و هرگز گلایه ای نیست و نخواهد بود چون حقی نیست..



اما الان مصمم هستم. باید پست شه تا یادم بمونه همیشه اشتباه کرده م. چ وقتایی ک تو، بهترین دوستی ک هرکسی می تونه آرزوی داشتنشُ بکنه، رو بیرون اون غار منتظر گذاشتم، چ وقتایی ک اومدم بیرون و اول تو بزرگ بودی و چیزی گفتی و سعی کردی و تلاش و و و و.. تو اونقدر بزرگ بودی و هستی ک هیچوقت لحنت عوض نشده. من با جملات و موضوعات کاری ندارم چون اولین چیز لحنِ و تو هرگز عوض نشدی. دوستیِ ما تو کپسول زمان، از همه ی اون تهاجم ها در امان بوده و امیدوارم باشه و این منم ک در برابر تو سر تعظیم فرود میارم. با لبخند در رو ب روم وا کردی و من ماتیلدایی ک وقتی لیون در رو باز می کنه اونطور از ته قلب نفسی از سر آسودگی می کشه... ک

++ بخشِ با انصافِ من هربار ک ب این قضیه فکر می کنم عصبانی میشه  چون ایمان داره هیچکس هیچ حقی نسبت ب هیچکسِ دیگه نداره و همین ک وقتی میام بیرون و آماده ی ارتباط با دنیای بیرون از خودم هستم همیشه دو نفر بوده اند. دو آدمِ متفاوت از تمامِ آدم های دنیا و من خیلی قبل تر از اینکه خوشحال باشم با امثال دیوید بویی معاصر م، خوشحالم ک با این دو نفر تو یک زمان زندگی می کنم.