باید چیزی بنویسم، باید پست قبلی بره، باید نباشه..

امروز رسما ترم تموم شد و وقتی برگه ها تو دستم بود و از پله ها می رفتم بالا دلم می خواست جیغ بکشم "بالاخره آزاد شدی مار ینا، تو تونستی، تو دووم آوردی".. بدترین کلاس عمرم بود. این ترم هشت تا کلاس داشتم، اون هفت تا ی طرف، این لعنتی یه طرف. It was not just the matter of disliking them, it was detestation . I couldn`t help myself but detest every single of `em

مسئله فقط یکساعت و نیم بودن با آدم های بی مسئولیت و سطحی نبود. مسئله تاثیری بود ک رو من گذاشت. تبدیل شدم ب آدمی کم حوصله، تندخو، تلخ، عصبی، پر از انزجار و این یعنی آسیب ب اطرافیانم. ب کسایی ک میمیرمشون. نمی ارزید این تجربه ی بد ب هیچ چیز نمی ارزید.