کشف دهان تو

For everything I just couldn't do

همه یه روز خسته میشن. یه روز دست از تلاش می کشند. یه روز فقط نگاه می کنند و بالاخره یه روز هم رو بر می گردونن ک نبینن..

و رو برگردوندم. 

برای تمام کارهایی ک نکردم متاسفم. برای تمام حرفایی ک نزدم. برای تمام لحظاتی ک نبودم. برای همه چیز متاسفم..

    • چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶

    انادر بریک این د واال

     

    ما ریا زنگ زده بود. مامان هرجا دونات میبینه بهش خیره میشه، میره تو فکر..

    ..

    خیره میشد و ب من فکر می کرد..

    و وقتی برگشت اولین چیزی ک گفت اینبود ک ما ری دونات هات تو کیفمه. و من در نبردی مضحک خودم رو به انبوه دوناتی ک توی دستم بود باختم. بغض م رو به بوی آشناش، به بسته بندی بی تغییرش، به همه چیز باختم. تلاشی بی سرانجام برای نگه داشتن قطره ها اما نشد. مادرم فهمید و غمگین نگاهم کرد. و من ب ریه کشیدمشون.. ب ریه های خالی م. 

    ب اتاقم رفتم و تو عمیق ترین جای کمدم پنهانشون کردم. لعنت ب همه ی دونات ها و تمام اونچه ازت در من باقی مونده. از شش ماه فرصتی ک برای رهایی کامل نیاز دارم پنج ماه مونده...

    دوو یوو میس مای اسمل؟

    • جمعه ۲۷ مرداد ۹۶

    سامتینگ جست چنجد، این مای ورلد.. اند ایتس کیلینگ می

    مامان، ناگهان وسط شام گفت خدا رو شکر ک فلانی باعث شد ما تو رو داشته باشیم.. وگرنه از تنهایی دق می کردم..

    و ده ثانیه طول کشید تا بفهمم ربط برده شدن اسم ت به بودنم رو. ده ثانیه طول کشید که فکرم از صد کیلومتر فاصله به صد متر برسه، ب پسر همسایمون.. ک هم اسم توئه. که بیست و نه سال پیش وقتی خواهر و برادرم با شوق میرفتن خونشون تا با خواهر کوچکش بازی کنن بهشون گفت برید به مادرتون بگید براتون خواهر بیاره، من نمی گذارم با خواهر من بازی کنین..

    بغض اون لحظه بخاطر بی آلایشی صدای مادرم بود. بخاطر اینکه یادم آورد چقدر مسئولیتم سنگینه، من مسئول تنها نبودن مادرم وقتایی ک خواهر و برادرم دور هستند هستم.. من زندگی مادرمم.. و مادرم گذشته، حال و آینده ی من. همه چیز. قبل و بعد. فردام. 

     

    اسم دوست داشتنیت! هیچ تجربه ای دوست داشتنش رو ازم نمی گیره.. 

    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

    Don`t try to fix me


    ما، تنها رنجی ک از در رنج نبودن می بریم، رنجِ ناآشناییِ! مفهومی تازه از غربت. عجز در برابر موقعیتی کاملا نو. و منظور از ما، ماست. همین مایی ک اینجا و اونجا جسته و گریخته از اندوه می نویسیم. همین مایی که من مثل قطره ای از دریا، تنها یکی از اون بینهایت ب دیوار خورده ها هستم.

    این چند روز، این بی حسی ها، این چیزی برای هزاربار تکرار کردنش و سلیلکویی ای بی توقف درباره ش نداشتن، این خلاء،.. ترسناک تر از اونِ ک فکر می کردم. در ناپایداری این بی رنگی شکی نیست اما همیشه فکر می کردم جور دیگه ای خواهد بود. حداقل این چندروز رهایی طعمی خواهد داشت اما این ملسی تهوع آور بوده..

    مقاومت بی فایده ست. در هم میشکنه . صد تا آهنگ پلی می کنم تا مارینا رو بیدار کنم. مارینای درونم. ب هر آهنگ سی ثانیه فرصت می دم و تو این ثانیه ها ب تغییر ریتم نفس کشیدنم دقت  می کنم. ب دنبال پیدا کردن تغییری در حرکات تکراری قفسه ی سینه م. بیدار شو..


    hello, I`m your mind

    giving you someone to talk to


    و اندوهِ آشنا بیدار میشه..

    • جمعه ۱۳ مرداد ۹۶

    And she survived her own cremation

    مطلقا هیچ حسی ندارم. گوش دادن ب استیون ویلسون هم ماریِ درونم رو بیدار نمی کنه. اما نمی دونم از گت بیزی دایینگ ب گت بیزی لیوینگ تغییر وضعیت دادم یا برعکس. و نمی دونم این بی حسی الانم رو مدیون سمتِ آبی آتش م یا شلوغ بودنِ سرم این روزها.

    نوشت: "دلم می خواد براتون بگم که این کلمات شما تا چه حد نفس من رو تازه کرد".. و نفس منم تازه شد.

     

     

    • جمعه ۱۳ مرداد ۹۶

    شاد ی


    2 سال گذشت، کجا رفتی دختر؟ برگرد، این اشک ها راه برگشت رو نشونت میده..


    • جمعه ۱۳ مرداد ۹۶

    یر سول هز گان کلد


    یکی دوبار. فقط یکی دو بار دیگه می نویسم و مخاطب "تو"یی هست ک هرگز نخواهد خواند. و نباید.

    تو اون پلی، وقتی جویی دیالوگ ها رو جلوی کیت می گفت، بعد هر جمله می گفت: ناتینگ

    گفت باهات حرف میزنم و هیچی، نگاهت می کنم و هیچی،.. و بوسیدش.. و گفت هیچی

    ناتینگ

    و حالا منم. اسمم رو صدا می زنی، هیچی. از روزم می پرسی، هیچی. برام چیزی می فرستی، هیچی. هیچ در من

    و من، وقت نوشتن این ها این وقت شب بعد از نوشتن اینکه تمایلی بهت ندارم، تمام آهنگای پلی لیستم رو می زنم تا برسم ب اهنگی از دیستربد. تا دیوید تند بگه: اونها هنوز نمی دونن ک تو پر از دردی؟.. می زنم جلو تمام آهنگایی ک می خوان ما ری نای احساساتی رو بیدار کنن. 

    هیچوقت ناگهان ایستادن و ب سمت مخالف تو دویدن کمک نکرده. همیشه کمی بعد از نفس افتادم و دوباره به امنیت بودن تو برگشتم. اینبار قدم قدم. 

    یک و چهل و پنج دقیقه.. و خوابم میاد..

    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶

    pic-only time

    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    از آن رو که دوستت می دارم می توانی بروی...م.ب


    هزار چیز برای گفتن.. و وقتی این صفحه باز میشه یه هیچِ بزرگ جایِ اون "هزار" رو می گیره.

    دارم کنار میام. کنار میام اما وقتی ابی میگه: دور میشی، میری، نگرانت میشم.. تمامِ دنیام سقفِ خونه های رودبارِ تو سی و یک خرداد شصت و نه میشه..

    می میرم زیر این سقف.

    نه، قصد ندارم نجات بدم خودم رو. به ثانیه های پلیر نگاه می کنم اما نمی بندمش. امی لی تو لیثیم میگه :I`m in love with my sorrow، منم عاشق این اندوهم..

    دلم می خواد برای یکبار، اولین و آخرین بار هر چیزی رو ک هرگز ازش ننوشتم بنویسم و درش رو ببندم. که تموم شه اما انگشتام همونطور ک تایپ می کنن، پاکشون هم می کنن..

    دیشب ک نوشتی دلت برام خیلی..

    دلم لرزید اما .. بیشتر از این نخواستی و نمی دم.. منم دلم برای اونکه بودی تنگ شده، اونکه بودی, یا شایدم سال ها تظاهر کردی، یا شاید هنوز هستی و نمی خوای نشونم بدی، یا من ما ری نای گذشته نیستم و نمیبینمش، یا .. نمی دونم ..اما من دلم برای اون آدم تنگ شده..

    هنوز سمت آبیِ آتش رو می خونم.. نازی پرسید رمانِ؟ در جوابِ نه  پرسید پس چیه؟ فقط تونستم بگم تشریح جزِء ب جزءِ درد..


    + دارم کارهای کوچکی برای تغییر زندگیم می کنم. تلاشی ناچیز برای فکر نکردن ب ریختنِ این آوار.. فردا باید برم پرده بخرم برای کلاسم..

    ++ کاش تهوع نداشته باشم تمام لحظاتی ک سعی می کنم واقع بین باشم...

    +++ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد می گرید..




    چون عشق
    شرمندگی ای درجه سه است
    و زن
    شهروندی درجه سه است

    و مجموعه‌های شعر
    کتابهای درجه سه‌اند
    به همین دلیل ما را
    مردم جهان سوم می نامند...

    +سعاده الصباح

    • جمعه ۶ مرداد ۹۶

    Elegy

    تام بارها تکرار می کنه: دیس ایزنت هپنینگ.. این داره اتفاق نمی افته (و چندین سال پیش دوستی گفت: استفاده از کلمه ی  داره  برای نشون دادن حال استمراری، رو فقط تو این شهر دیده.. و وات د ف اک!!)

    صبحه، خوابی ک دیشب ک نه، بعد چهار و خوندن اس ام اس ها دیدم، آشفته م کرده. تلاش می کنم با حس تهوع صبحگاهی م مبارزه کنم. تهوعی ک نه از سر ترس ناشی از دیدن اون خواب ها، بلکه از ترس ندیدن اون تو واقعیته.. دیدن صحنه های آشنا از گذشته ی زنجیرشده به حافظه م و تجربه ی دوباره ی حس خوب اون ها اما اینبار تنها ب شکل یک رویا.. و بعدش بیداری. و تکرار دیس ایز هپنینگ.. این داره اتفاق می افته.. داره اتفاق میفته و میرسه زمان اجبار ب باور حقیقت. ب قبول. اکسپتنس. و دوستی ک دیشب گفت این مرحله ی بی حسی پایدار نخواهد بود، بیدارم کرد. 

    بهار بود، و بارونی شدید. از اون ها ک همه تلاش می کنن فرار کنن. من اما رو جدول کنار خیابون نشسته بودم و ب تو ک تو شلوغی مردمی ک به هم تنه میزدند گیج ب دور و بر نگاه می کردی. آروم بودم و قطره ها صورتم رو می شستند. آروم بودم و از دیدنت وقتی ک من رو نمی دیدی لذت می بردم تا اینکه ناگهان دیدی. کنارم نشستی و کتابی رو سرم گذاشتی. تنها چیزی ک داشتی. تلاشی در حد وسع برای مراقبت. کمی دورتر دریا بود. تو ماشین بودم. بلال می خورد. قرمز بود مانتوش. پله. بارونی بلند مشکی..

    تصاویری گنگ..

    باید ب کتابم پناه ببرم. 

    • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶