مامان، ناگهان وسط شام گفت خدا رو شکر ک فلانی باعث شد ما تو رو داشته باشیم.. وگرنه از تنهایی دق می کردم..

و ده ثانیه طول کشید تا بفهمم ربط برده شدن اسم ت به بودنم رو. ده ثانیه طول کشید که فکرم از صد کیلومتر فاصله به صد متر برسه، ب پسر همسایمون.. ک هم اسم توئه. که بیست و نه سال پیش وقتی خواهر و برادرم با شوق میرفتن خونشون تا با خواهر کوچکش بازی کنن بهشون گفت برید به مادرتون بگید براتون خواهر بیاره، من نمی گذارم با خواهر من بازی کنین..

بغض اون لحظه بخاطر بی آلایشی صدای مادرم بود. بخاطر اینکه یادم آورد چقدر مسئولیتم سنگینه، من مسئول تنها نبودن مادرم وقتایی ک خواهر و برادرم دور هستند هستم.. من زندگی مادرمم.. و مادرم گذشته، حال و آینده ی من. همه چیز. قبل و بعد. فردام. 

 

اسم دوست داشتنیت! هیچ تجربه ای دوست داشتنش رو ازم نمی گیره..