اردیبهشت دوست نداشتی،
چرا انقدر آروم؟ چرا گذشتنت انقدر طول کشید؟ انقدر طول می کشه؟
خسته ایم. هر روز اتفاقی دردناک تر از دیروز.. هر روز به همدیگه امید می دیم ک تموم میشه. و بله، میشه. همه ی این ها تموم میشن اما از شیره ی جانمون داره کشیده میشه. بابا می گفت هر صبح گره ای تازه ب کارمون می افته، چخبره این روزها؟ و درسته. و ترکیبی م از حس های متفاوت. از حس حمایت، عصبانیت، تنفر، عجز، انتقام و یار همیشگی حس پایین بودن. اما اینبار تمام تلاش و تمرکزم رو اینه ک با واژه ای ب اسم امید ب تمام این ها پیروز شم و این پایین بودنه رو رو اون پایین نگهدارم تا نگذارم بیاد بالا و خودی نشون بده.
امروز از اون روزهای متفاوت بود و باید باشه. تمام شب خواب دیدم کسی بهم توله سگی هدیه داده. یه میکس ژرمن و هاسکی قهوه ای. و وای. تا صبح تو بغلم بود، هزاران بار بوسیدمش. و صبح ک چشم باز کردم رویا تموم شد و کابوس شروع. بیدار شدم تا بفهمم سگی ک عاشقش بودم مرده. توبی مرده. توبی پاف و نمی تونم جلوی این اشک ها رو بگیرم. پرسید ما ری واقعا بخاطر توبی داری گریه می کنی؟ .. و جواب چیزی نبود جز باورم نمیشه، باورم نمیشه .. وگفت دوستت دارم بخاطر این مهربون بودنت.. و من تو رو بخاطر درکِ این زخم هایی ک پشت هم تکرار میشند..
مرگ، مرگِ. فرقی نیست. مرگ و دوست داشتن، دوست داشتن و مرگ.. و ترکیب این دو مرگی دیگر. و بیزارم از تکرار این کلمه. تو این روزهای اندوه.. این کلمه نباید وجود داشته باشه..
تو راهروهای خالی بیمارستان زیر مهتابی های سفید راه می رفتم. نگاهم ب خط های رنگی کف بود ک ب بخش های مختلف هدایت می کرد، و ده ها فیلم تو سرم پلی می شد. و اینبار تو ستاره ی کدوم یکی از اون ها هستی ما ری؟ ستاره ی صحنه ی کلیشه ای راهروهای خالی و همهمه ای ک از ناکجاآباد شنیده می شه و هیچ مفهومی برات نداره.. صحنه ی دمپایی سفید سایز بزرگ، دیدن آدم های درگیر تو اتاق های طبقه پایین ساختمان روبرویی از پشت کرکره ی کشیده ی پنجره، صحنه ی زنی که انتهای راهرو رو تو سکوت تی می کشه..
و تمم میشن اینروزها..
و صبح ک بیدار شدم ب سراغ سطل آشغال ها رفتم. همه جا هستند. گوشه ی اتاق برای کاغذ باطله و دستمال کاغذی های مچاله شده، تو کابینت برای پوست میوه و استخون ماهی، تو دستشویی برای اینکه خیس نباشی، رو دسکتاپ برای فایل های هرز و ب درد نخور و تو گوشیت، تو قسمت کنتکت ها.
و من از بین همه ی این آشغالدونی ها سراغ کنتکتهام رفتم و آشغال ها رو ازش کشیدم بیرون. شماره هایی ک بودن و نبودنشون فرق می کرد! نبودنشون یعنی سبکی. و پاک کردم. و اول از همه با توی مریض شروع کردم ک تمام تصوراتم رو ن نسبت ب خودت ک هیچ چیز نبود جز احترام، بلکه ب همه ی آدم هایی ک روزی تصور می کردم میشه امید داشت، ب فاک دادی. و بعد سراغ تک تک اون ها.
بخشی از ضعف هر آدمی، متصل بودن ب کسیِ ک نباید.