دیروز، این جمعه ی بخت برگشته رو تو پیاده روهای در دست تعمییییر!! خیابون امام بالا و پایین رفتیم. رشت همیشه شهر مرده ها بود اما این وضعیت الانش..دقیقا تو دل حادثه بودیم انگار.. شهری جنگ زده ک تازه از چنگ اشغالگرها رهایی پیدا کرده.. سمیه گفت: ماری هر آن فکر می کنم از پشت یکی از این تپه های آسفالت کنده شده!! یه زامبی بهمون حمله می کنم..
: تو چنین وضعیتی فقط بدو ب من فکر نکن سامی، چون احتمالا پاشنه ی کفشم مثل همیشه خیلی زود اسباب پیچ خوردن پاها و افتادنم رو جور می کنه و عصرونه ی مفصلی رو پیشکش اون زامبی ..
مغازه های بسته، مغازه های باز، مغازه های نیمه باز..
اما امپراطور باز بود و آقای فرازمند با اون قد کشیده و چهره ای ک از صد متری آرامش رو کاملا پرت می کنه تو صورت آدم اونجا بین اون انبوه قفسه های حیات بخش نشسته بود.
دست سامی رو کشیدم و نمی دونم ذوق تو صورتم رو دیدیا اون هم افسون اون فضا شده بود وارد شدیم. مارینام خب اگه اول سمت شعرهای معاصر نرم زیر سوال میرم. دست کشیدن رو فروغ، گروس، شمس لنگرودی، علی صالحی،..
اون ب ماگ ها نگاه می کرد و من به هاروکی موراکامی و آنا گاوالدا ..
موسیقی سنتی..سنتور و تار و فضای نیمه تاریک و .. ب ارگاسم نزدیک بودم..
و فرازمند که گفت: چهل نامه ی کوتاه ب همسرم رو تمام کردم اما میارم.
و چه سخت بود دل کندن از اونجا، عشق، دو قاشق مربا خوریِ سمانه سوادی رو باز کردم و بنگ:
درد دارم
درست مثل زنی
که خودش را
سقط کرده است
بی آنکه
جفتش را
از بند ناف
جدا کند..
آیا همین یک شعر کوتاه، کافی نبود برای برداشتنش و رفتن سمت صندوق؟ معلومه ک بود..
و سمیه پرسید: ماری کارت تموم شد؟
نه، اما مجبورم تموم کنم..
و وقتی پا رو از دروازه ی اون سرزمین جادویی بیرون گذاشتیم
: آرزوم بود جایی مثل اینجا کار کنم.. و برگشتمو با حسرت نگاهی ب " به یک همکار خانوم نیازمندیم " انداختم..
کار تو یه کتابفروشی، جایی ک یا کسی نمیاد یا اگه میاد حداقل تمایل داره یه پله از آدم های فیکِ این روزها بالاتر باشه مثل نگهبان یکی از طبقه های بهشت بودنِ..
و من اینجام و از جهنم نگهبانی میدم..
+کارم رو دوست دارم اما بحث سر پرییاریتی هاست و همیشه کتاب اون بالای لیستِ.