کشف دهان تو

دیـوانـه‌ای کـه هـر چـه تـبـر خـورد ، ایـمـان بـه فـصـلِ سـرد نـیـاورد..ا. افشاری




+روزایی که بیدار میشی و میبینی سانت ب سانت تنت درد می کنه، میره جلو اما هر آن احتمال فرو ریختنت هست، باز میری جلو و میریزی..

++ و همانا فرندز را برای آرامش آفریدیم.

+++ یه جور خریت هم هست که با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست و اون عاشق سه تا ماه بودن اما جاهاشونو با سپتمبر و نومبر و دیسمبر عوض کردنِ. دیرِ.





  • ۳ نظر
    • سه شنبه ۱۰ آذر ۹۴

    گتینگ لانلی گتینگ اُلد.. دنت گیو این ویداوت اِ فایت...



    پینک فلوید، پینک فلوید، پینک فلوید..

    تلاشی برای نمردن.. هر لحظه..

    divided we fall





    would you touch me
    ..
    fuck these bloody moments
    ..

    • سه شنبه ۱۰ آذر ۹۴

    و عاشقانه های دیگـــــــر. . .

     

    و این ها اندک ستاره های من از کهکشانِ شعر.. سهمی ناچیز در عین حال بزرگ.. و هر ورق برام دری ب خاطره ای دور..

    هدیه ی من هم اونجاست، هدیه ای که باز کردنش به وحشت میندازه منو و کم نیستن صفحاتی که کاغذ بعد اون اشک ها دیگه نتونست مثل اولش بشه، دایره های چروک خورده.. می ترسم از باز کردنِ دوباره ش، می ترسم از پاورقی ها، می ترسم از اسم نوشته شده م با مداد، می ترسم از تاریخ صفحه ی اول، از گیومه ها، از همچیز می ترسم...



    • دوشنبه ۹ آذر ۹۴

    88- یک روز می رسم و تو را می بهارمت. . .



    مـا نـه خـون رنـگـیـن تـری داریـم

    نـه چـشـم و ابـروی مـشـکـی تـری !

    مـی گـذرد . .

    و سـال بـه سـال یـادی از هـم نـمـی کـنـیـم

    بـعـدهـا . .

    مـثـل هـمـه آن هـا کـه

    بـه هـم گـفـتـنـد "دوسـتـت دارم"

    و سـال بـه سـال یـادی از هـم نـکـردنـد . . .

      

    مهدیه لطیفی..


    • دوشنبه ۹ آذر ۹۴

    87-هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم چشمانـم غمگین تـر می شود . .





    مادرم همیشه میگفت :
    یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد،
    باید دائم کار کند، وگرنه به محض اینکه بیکار شود
    فوراً به عشق فکر خواهد کرد...

    دفترچه ممنوع
    آلبا دسس پدس


    مادرم حتی سعی نمی کنه پنهان کنه ک از تنها بودنم خوشحالِ و من چاره ای جز دادن حق بهش ندارم. اونقدر قانع کننده بود دلیلش ک سکوت کردم و حتی فکر.. فکر به "بی اشتهایی، سکوت، گریه.. عشق چه چیزی جز این برات داشته؟".. و تلخی حقیقت ته حلقم موند..
    اما بیکار ک میشم،
    فورا به عشق فکر می کنم، با همه ی خط خوردگی ها، با همه اِسکارها، با همه بی حسی م و کشش اندکم ب مرد و کلا ب آدم ها.. با همه ضعف هام.. با همه ی این ها..
    بهش نگفتم شب بدون شب بخیر چقدر کِش میاد..نگفتم صبح بدون صبح بخیر چیزی نیست جز ادامه ی همون شب..بهش.. هیچی نگفتم..


    • دوشنبه ۹ آذر ۹۴

    من بمیرم بوی فرندز میدم..



        نشست تو ماشین، دستانش می لرزید، بخاری رو روشن کردم،گفت:ابراهیم ماشین تو بوی دریا میده!
              گفتم: ماهی خریده بودم. گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمیده!
              گفتم:هرچیزی موقع مرگ بوی آنجایی را میده که دلتنگش میشده...
              گفت: من بمیرم بوی تو را میدهم.


                "سیامک تقی زاده"

    • يكشنبه ۸ آذر ۹۴

    85- The so-called magical number:|||


    • يكشنبه ۸ آذر ۹۴

    پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم..


    دیروز، این جمعه ی بخت برگشته رو تو پیاده روهای در دست تعمییییر!! خیابون امام بالا و پایین رفتیم. رشت همیشه شهر مرده ها بود اما این وضعیت الانش..دقیقا تو دل حادثه بودیم انگار.. شهری جنگ زده ک تازه از چنگ اشغالگرها رهایی پیدا کرده.. سمیه گفت: ماری هر آن فکر می کنم از پشت یکی از این تپه های آسفالت کنده شده!! یه زامبی بهمون حمله می کنم..

    : تو چنین وضعیتی فقط بدو ب من فکر نکن سامی، چون احتمالا پاشنه ی کفشم مثل همیشه خیلی زود اسباب پیچ خوردن پاها و افتادنم رو جور می کنه و عصرونه ی مفصلی رو پیشکش اون زامبی ..


    مغازه های بسته، مغازه های باز، مغازه های نیمه باز..

    اما امپراطور باز بود و آقای فرازمند با اون قد کشیده و چهره ای ک از صد متری آرامش رو کاملا پرت می کنه تو صورت آدم اونجا بین اون انبوه قفسه های حیات بخش نشسته بود.

    دست سامی رو کشیدم و نمی دونم ذوق تو صورتم رو دیدیا اون هم افسون اون فضا شده بود وارد شدیم. مارینام خب اگه اول سمت شعرهای معاصر نرم زیر سوال میرم. دست کشیدن رو فروغ، گروس، شمس لنگرودی، علی صالحی،..

    اون ب ماگ ها نگاه می کرد و من به هاروکی موراکامی و آنا گاوالدا ..

    موسیقی سنتی..سنتور و تار و فضای نیمه تاریک و .. ب ارگاسم نزدیک بودم..

    و فرازمند که گفت: چهل نامه ی کوتاه ب همسرم رو تمام کردم اما میارم.

    و چه سخت بود دل کندن از اونجا، عشق، دو قاشق مربا خوریِ سمانه سوادی  رو باز کردم و بنگ:


    درد دارم

    درست مثل زنی

    که خودش را

    سقط کرده است

    بی آنکه

    جفتش را

    از بند ناف

    جدا کند..


    آیا همین یک شعر کوتاه، کافی نبود برای برداشتنش و رفتن سمت صندوق؟ معلومه ک بود..

    و سمیه پرسید: ماری کارت تموم شد؟

    نه، اما مجبورم تموم کنم..

    و وقتی پا رو از دروازه ی اون سرزمین جادویی بیرون گذاشتیم

    : آرزوم بود جایی مثل اینجا کار کنم.. و برگشتمو با حسرت نگاهی ب " به یک همکار خانوم نیازمندیم "  انداختم..

    کار تو یه کتابفروشی، جایی ک یا کسی نمیاد یا اگه میاد حداقل تمایل داره یه پله از آدم های فیکِ این روزها بالاتر باشه مثل نگهبان یکی از طبقه های بهشت بودنِ..

    و من اینجام و از جهنم نگهبانی میدم..

    +کارم رو دوست دارم اما بحث سر پرییاریتی هاست و همیشه کتاب اون بالای لیستِ.



  • ۷ نظر
    • شنبه ۷ آذر ۹۴

    بهتر است لاتین باشد..


    من..

    هر لحظه..


    • جمعه ۶ آذر ۹۴

    ب قصد پرواز تجربه کردم سقوط را . . .


    و لحظه هایی هم هست مثل الان.. ک چهار و نیم صبحه..

    اوه راستی،سلام جمعه ی عزیزم، امیدوارم سهمیه ی این هفته م رو داده باشم!


    • جمعه ۶ آذر ۹۴