شب زنگ زد.

عمه ماری میشه صبح بری کتابام رو بگیری؟..

و وقتی زیر بارون وسط حیاط دبیرستان ایستاده بودم و بسته ی کتابهایی ک روش نوشته بود تجربی پایه ی دهم، تو بغلم بود، اشکام سرازیر شد. ک تو کی انقدر بزرگ شدی؟ مگه دیروز نبود رو پله ها انگشتاتو لاک میزدم وقتی تازه راه رفتن یاد گرفته بودی؟

هربار میگی عمه ماری میشه...؟ من حتی به ادامه ی جمله ت نگاه نکرده، میگم حتما. هرچی بخوای من انجام میدم. جمله ت رو با ”میشه” شروع نکن. با ”اجازه هست؟”.
فقط اونچه میخوای رو بگو.

 

دیروز برای اولینبار با افشان حرف زدم. یه پاکستانی مقیم کانادا. فهمیدم یه پسر داره، همسرش رو دو سال پیش از دست داد. همسرش و ب قول خودش هر پارتنر این کرایم. ما درباره ی آجوشی حرف زدیم. درباره هیومن دیسکوالیفیکیشن و اینکه چطور کانگ جه و بوجونگ اشک ب چشمامون میارن و چقدر آهنگ های مای استوری و زیر سایه ی شکوفه دردناکن. اینکه چقدر حق زندگی داریم، تنها صرفا بخاطر انسان بودنمون و نه برای دختر، مادر، خواهر، کارمند، و هیچ تایتل دیگه ای. صرفا فقط برای انسان بودن.. و چقدر بار شرم یک فیلیر بودن سنگینه. اونقدر سنگین که بوجونگ نیمه شب کنار اون دریاچه ایستاد و به نبودن فکر کرد. پلیس اومد و بردش. گفت ب کسی زنگ بزن تا بیاد ببرتت و به کانگ جه پیام داد. کانگ جه ای ک بهش گفته بود اگر یک روز اتفاقی هم رو دیدیم، دوست داری با من بمیری؟

افسردگی لایه های زیادی داره و من صلاحیت حرف زدن راجع بهش رو ندارم.. 

 

یک هفته ست شبانه روز بارون میاد. بخاری ها روشن شده و من.. مری م آروم تر از قبله از وقتی فهمید شاید باید آندوسکوپی انجام بدم.