زمان های زیادی بوده ک احساس بدبختی راهی جز زانو زدن و چسبوندن پیشونی م ب زمین و اجازه دادن ب اشکا که بریزن پیش روم نگذاشته بود اما این نوعش رو.. خیلی جدیده..

چی داره به من یاد داده میشه؟ اینکه بفهمم وقتی رفتن از یه صفحه ی سفید به یه  صفحه ی دیگه اینجوری خرد و داغونم کرده پس رفتن از این شهر با من چه خواهد کرد؟ همینه؟ لعنتی بگو که قصدت همینه تا بگم برای اولین بار زانوهام از فکر رفتن میلرزه.. انقدر یعنی ضعیفم؟ انقدر بچه ام؟ انقدر شکننده؟از بلاگفا می خوام برم اما انگار بخشی از وجودم رو اونجا گذاشتم،بخشی ک جایگزین نخواهد داشت.. مضحکه!دلم می خواد مثل عاشقی که معشوقش رو به اجبار ترک می کنه زار بزنم، lament تنها فعلیه که به ذهنم میاد..

از پسش بر نمیام..همه جا رو بگردم بر می گردم به همون خونه، می دونم احمقانه ست رو گسل خونه ساختن اما ریشه ی لعنتی من اونجا فرو رفته.. بگذار همه برن من می مونم تا آوار کاملا بریزه روی سرم، بگذار همه برن و بعدا با پوزخند به جنازه ی پست های من، بچه های من زیر دیواری که خراب شده نگاه کنن و بگن حقشه!دختره ی احمق با تعصب های بی دلیلش.. من می خوام اونی باشم که ریسک می کنه، که تو جنگ بجای اینکه با یدست لباس سعی کنه یواشکی از مرز رد شه و ب اولین جای امنی که می تونه برسونه خودشو، می مونه و تو پستوی خونه خودش رو قایم می کنه، با صدای هر شلیک، با فرو ریختن هر آجر فقط چشماشو می بنده و تمام توان دستهاش رو روی گوش هاش فشار میده..


من اون مارینا خواهم بود،همون.

لعنت به تو ک نشونم دادی هیچی نیستم وقتی حرفِ بریدن میشه.. هیچی نیستم.


نیستی و اتفاق های تلخ

ساده میفتند

نیستی و ترس های کوچک

بزرگ می شوند . . .


+ یعنی می تونم روزی این صفحه رو باز کنم و راجبه چیزی به غیر از بلاگفا بنویسم؟ یعنی می تونم؟

زن عموم بچه دار نمیشد،یعنی سقط های پیاپی بهش فهموند که تلاشش قرار نیست به جایی برسه،عموم رو وادار کردند دوباره ازدواج کنه... کرد،هم پسر و هم دختر نتیجه ش بود اما تو هر فرصتی بر میگشت به عشقش و بالاخره برگشت و دیگه نرفت..

منم بالاخره ب تو بر میگردم...


ادامه بده

به معجزه

به حضور

به عطر

و از همان کارهای ساده بکن. . .