زنگ زدن، پشت آیفون یکی گفت : سلام، ما ریا هست؟
مامان نگاهی ب من کرد و من من کنان گفت: نه اما ما  رینا هست؟

گفت اوه اره، من دوست ما رینام.

مریم بود ک یکسال و نیم شاگردم بود و بعدش ک گفتم کارت باعث میشه بی برنامه بریم جلو و دیگه نمی خوام معلمت باشم، شد دوستم. دوستی ک بارها بیرون رفتیم، ناهار خوردیم با هم، ..

اسمم رو یادش رفته بود. حالا این ک تمام این سالها من رو تیچر خطاب می کرد شاید می تونست دلیلی پذیرفتنی باشه اما باز هم لحظه های مضحکی بود.

تو حیاط ایستاده با فاصله ی زیاد حرف زدیم. از مریضیم، از مریضیش.. از عمل های کنسل شدمون، از کم شدن فروشش و از گلو درد ش و سینه دردم

گفت سیگار بکش! باور کن خوب میشی. دو سه تا کافیه. من دیروز کشیدم تا ساعت ها گلوم خوب بود. بیا خونه م من بهت میدم


وقتی لبخند از رو سر ”آخه به من میاد این کارا؟”م رو دید گفت خب باشه. بیا... یه نارنگی سبز داد. بو کن.

من اما عاشق بوی سیگارم. فقط بوش. ن خودش

و چرا هنوز این عکس هست؟ وقتی هیچکدوم از چیزهایی ک توشن دیگه نیستن. حتی ساعتم، حتی دستم هم دیگه اون دست نیست. لاکم.