مثل چندماه گذشته، تمام روز تو اتاقم. نگذاشتم مامان بیاد تو و هرچقدر گفت ما  رینا، نیست، باورکن نیست تو تازه مریض شدی.. خواهش کردم ک برو، تورو خدا برو. این علائمی ک من دارم هیچ توجیهی نداره. تمام سایت های پزشکی رو سر زدم، تمام مقاله های انگلیسی مربوط ب ری اینفکشن رو خوندم و هیچجا نگفت تو این مدت کوتاه میشه دوباره مریض شد. ما ریا پیام داد و اشکام ریختن. دیشب نازی هم زنگ زد گریه کردم. مامان رو ک تو اتاق راه نمیدم خودم گریه می کنم. ن بخاطر حالم. فقط کم آوردم، خسته شدم. دیواره ها فرو ریختن و ب قول اون کوت ک نوشته بود : I've lost babies to the sky

بارون کم شده اما هنوز صدای چک چک میاد. از صبح، پشت این پرده های سفید، ده ها وبلاگ خوندم. سعی کردم کتاب بخونم اما نتونستم. کتاب انگار من رو جلوی آینه مینشونه. حس می کردم باید ب زور خودم رو ب یک گروه بزرگتر بچسبونم. ب گروهی ناآشنا. زندگی ها رو خوندم و گفتم ببین ما ری! تو تنها نیستی. بیرون این دو پنجره، خیلی ها هستن. برای اولینبار دو گیلانی ک اسم مکان ها رو نام میبردن میشناختم و تو سرم میدیدمشون. یکی دیگه ک اسم وبلاگش پله بود، اشاره ب فرندز اونجا ک همه تو مسیر رفتن ب پیست اسکی، بین کاج ها گیرافتاده بودن. یکی ک از نرسیدن ب قطار و ماشین پرنده ی پشت پنجره نوشته بود. یکی ک .. یکی دیگه..

 

شهیار قنبری داره میگه: تو ب دلریختگان چشم نداری بی دل... و من دلم می خواد برام. از میدون نزدیک بی بی حوریه بپیچم سمت راست. پونصد متر بالاتر، دور بزنم و تو اون کوچه ی ساکت اونقدر برم تا ب در کرم برسم. پشت در بمونم بی اونکه پیاده شم.
برگردم و پنج دقیقه ی بعد کنار دریا باشم.

حس می کنم دیگه زنده نیستم. یک وجود نداشتن بی ارتباط ب جسم. و این تازه ست. بود اما ب عقب زده میشد. حالا پیروز شده و من با پرچمی ب سفیدی کاشی های حمام، تسلیم شدم.