چرا انقدر همه چیز سنگینه؟
رو شونه، رو قفسه ی سینه م. و از دیشب انگار یکی با چاقو ب پهلوی ابرها زده. و یهو پاییز شد. و تا صبح زجر کشیدم. هزار بار بیدار شدم و هربار فکر کردم چرا باید همیشه آرزو کنم ک زمان ب بیست و چهار ساعت قبل برگرده؟ منی ک دیگه ب ندرت کابوس میبینم چرا هنوز سنگینیه اون ک روی یک طرف صورتم فشار میاورد تا تکون نخورم رو یادمه و حتی اون لحظه هم آرزو می کردم کاش هنوز دیروز بود. کاش تنها بودم مثل وقتی فاطی هنوز ایران بود و تو گلزاران. از اون نوع تنهایی جسمی. کاش مثل یک زن سی و دو ساله تصمیم میگرفتم. کاش نمیومد و نمیومدن و کاش نمی رفتم و نمیرفتیم. مثل ی شطرنج باز ناشی، هر حرکت این روزهای من اشتباست و من هیچوقت نفهمیدم چطور می تونن مسئولیت یکی دیگه رو قبول کنن و کابوس نبینن.
تمام این جمله ها فقط برای خودم معنا داره. واضح ننویسی یک نوع ترفند برای کم شدن شدت رنجه وقتی فکر می کنم اگر بنویسم و بخونم و بخونمش شاید کمتر بشه. و می نویسم، اما گنگ.

 

سردرد دارم، استخون درد و سینه م باز انگار زیر وزنه ست. به زحمت یکماه شده از اوج مریضیم و حالا من دوباره با این علائم درگیرم وقتی حتی دیگه سر کار نمیرم. خیابون های رشت رو یادم رفته. در جواب    ن   برای دیدار، عذرخواستم و گفتم بخاطر خودت، بخاطر خودم و بخاطر بقیه ی آدم ها بیا همدیگر رو نبینیم. و گفتم تو هم مثل ماسم ک دیگه خجالت میکشم از هر نوع بیماری براش بگم، نباید بدونی من چه حسی دارم این روزها.
از استرس نیست. من درد سینه م رو میشناسم. ریه های ملتهبم قرار بود تا الان خوب شده باشن اما چرا؟
چرا طوری شده ک مثل نارنجک ضامن کشیده شده، نگران دور برم هستم.
کاش تنها بودم